انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 129 از 464:  « پیشین  1  ...  128  129  130  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۹۹



یا وصال یار باید یا حریفان را شراب
چونک دریا دست ندهد پای نه در جوی آب

آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب

همرهان آب حیوان خضریان آسمان
زندگی هر عمارت گنج‌های هر خراب

آب یار نور آمد این لطیف و آن ظریف
هر دو غمازند لیکن نی ز کین بل ز احتساب

آب اندر طشت و یا جو چون ز کف جنبان شود
نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب

عرق جنسیت برادر جون قیامت می‌کند
خود تو بنگر من خموشم و هوا علم بالصواب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۰۰



کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب
وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه شب

گر چه از شمع تو می‌سوخت چو پروانه دلم
گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب

شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می‌بست
من چو مه چادر شب می‌بدریدم همه شب

جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می‌لیسد
من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب

سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود
کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه شب

دام شب آمد جان‌های خلایق بربود
چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه شب

آنک جان‌ها چو کبوتر همه در حکم ویند
اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۰۱



هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب

چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست
تو برآ بر آسمان‌ها بگشا طریق و مذهب

نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب

سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی
چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک ارغب

چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع قالب

ز سلام خوش سلامان بکشم ز کبر دامان
که شدست از سلامت دل و جان ما مطیب

ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی
عجب‌ست اگر بماند به جهان دلی مدب

ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب

بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب

صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب

دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم
سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان مرتب

به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۰۲



در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۰۳



مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب

این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب

مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب

تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب

نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بی‌لغوب

ماه از آن پیک و محاسب می‌شود
کو نیاساید ز سیران و رکوب

عود خلقانند این پیغامبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب

گر به بو قانع نه‌ای تو هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب

چون بسوزی پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل رسد وحی القلوب

حد ندارد این سخن کوتاه کن
گر چه جان گلستان آمد جنوب

صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حرکن ذا للکروب

من یلج بین السکاری لا یفق
من یذق من راح روح لا یتوب

اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب

این تنجو ان سلطان الهوی
جاذب العشاق جبار طلوب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۰۴



هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب

پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب

چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب

ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب

هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا می‌رویم از انقلاب

بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب

ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب

زانک از بسیار منزل رفته‌ای
تو ز نطفه تا به هنگام شباب

سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب

سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او او را بیاب

خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب

ترک و رومی و عرب گر عاشق است
همزبان اوست این بانگ صواب

باد می‌نالد همی‌خواند تو را
که بیا اندر پیم تا جوی آب

آب بودم باد گشتم آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب

نطق آن بادست کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب

از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب

عاشقا کمتر ز پروانه نه‌ای
کی کند پروانه ز آتش اجتناب

شاه در شهرست بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب

گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کید لباب

گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۰۵



آواز داد اختر بس روشنست امشب
گفتم ستارگان را مه با منست امشب

بررو به بام بالا از بهر الصلا را
گل چیدنست امشب می خوردنست امشب

تا روز دلبر ما اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردنست امشب

تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست
تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب

تا روز ساغر می در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب

امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم
شادی آنک ماهت بر روزنست امشب

داوودوار ما را آهن چو موم گردد
کهن رباست دلبر دل آهنست امشب

بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد
کان زار ترس دیده در مأمنست امشب

بر روی چون زر من ای بخت بوسه می‌ده
کاین زر گازدیده در معدنست امشب

آن کو به مکر و دانش می‌بست راه ما را
پالان خر بر او نه کو کودنست امشب

شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین
وان نیزه درازش چون سوزنست امشب

خرگاه عنکبوتست آن قلعه حصینش
برگستوان و خودش چون روغنست امشب

خاموش کن که طامع الکن بود همیشه
با او چه بحث داری کو الکنست امشب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۰۶



رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب
بنشین میان مستان اینک مه و کواکب

آن روز پرعجایب وان محشر قیامت
گشتست پیش حسنت مستغرق عجایب

چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی
طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب

جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم
این شکر از کی گویم از شاه یا ز صاحب

در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان چون صوفیان مراقب

عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق اندیشه صبح کاذب

ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان کس که نیست غایب

جان چیست فقر و حاجت جان بخش کیست جز تو
ای قبله حوایج معشوقه مطالب

نک نقد شد قیامت اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت از جانب مغارب

درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را
زان جذبه‌های جانی ای جذبه تو غالب

تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده
دام طلب دریده مطلوب گشته طالب

عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد آیینه معایب

کو بلبل چمن‌ها تا گفتمی سخن‌ها
نگذشت بر دهان‌ها یا دست هیچ کاتب

نه از نقش‌های صورت نه از صاف و نه از کدورت
نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه از مراتب

عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته کس ناامید و غایب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۰۷



کار همه محبان همچون زرست امشب
جان همه حسودان کور و کرست امشب

دریای حسن ایزد چون موج می‌خرامد
خاک ره از قدومش چون عنبرست امشب

دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان
ما دیگریم امشب او دیگرست امشب

امشب مخسب ای دل می‌ران به سوی منزل
کان ناظر نهانی بر منظرست امشب

پهلو منه که یاری پهلوی تست آری
برگیر سر که این سر خوش زان سرست امشب

چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی
رقصی که شاخ دولت سبز و ترست امشب

والله که خواب امشب بر من حرام باشد
کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست امشب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۰۸



خوابم ببسته‌ای بگشا ای قمر نقاب
تا سجده‌های شکر کند پیشت آفتاب

دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم روی از وفا متاب

گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که می‌نکند سوی تو شتاب

یا رب کنم ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب مشتاق آن جواب

از خاک بیشتر دل و جان‌های آتشین
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب

بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب

وقتی که او سبک شود آن باد پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب

تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعد خوش خطاب

با ساقیان ابر بگوید که برجهید
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب

گیرم که من نگویم آخر نمی‌رسد
اندر مشام رحمت بوی دل کباب

پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشک پرشراب

خاموش و در خراب همی‌جوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
صفحه  صفحه 129 از 464:  « پیشین  1  ...  128  129  130  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA