انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 132 از 464:  « پیشین  1  ...  131  132  133  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۲۹

بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست

بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست

بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست

همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست

بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۳۰

بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت

پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه خمار مرا یافت

بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت

گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت

ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت که آن طره طرار مرا یافت

دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار برو گوشه دستار مرا یافت

من از کف پا خار همی‌کردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت

از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت

من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت

از خون من آثار به هر راه چکیدست
اندر پی من بود به آثار مرا یافت

چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت

آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت

در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت

جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت

این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت

امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۳۱

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست

از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست

پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست
اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست

من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو
زیرا که در این خشک بجز ظلم و ستم نیست

این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم نیست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۳۲

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه‌ست

این صورت بت چیست اگر خانه کعبه‌ست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه‌ست

گنجی‌ست در این خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه‌ست

بر خانه منه دست که این خانه طلسم‌ست
با خواجه مگویید که او مست شبانه‌ست

خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک‌ست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه‌ست

فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمینست و سلیمان زمانه‌ست

ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه‌ست

سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمینست فسونست و فسانه‌ست

حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه‌ست
واله شده مرغان که چه دامست و چه دانه‌ست

این خواجه چرخست که چون زهره و ماه‌ست
وین خانه عشق است که بی‌حد و کرانه‌ست

چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته‌ست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه‌ست

در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی که جان آن میانه‌ست

مستند همه خانه کسی را خبری نیست
از هر کی درآید که فلانست و فلانه‌ست

شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آنک ورا جاش ستانه‌ست

مستان خدا گر چه هزارند یکی اند
مستان هوا جمله دوگانه‌ست و سه گانه‌ست

در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه‌ست

کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست
لیکن پس در وهم تو ماننده فانه‌ست

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۳۳

اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر در او کش که بجز خصم قمر نیست

ای خشک درختی که در آن باغ نرستست
وی خوار عزیزی که در این ظل شجر نیست

بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی
زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست

در مذهب عشاق به بیماری مرگست
هر جان که به هر روز از این رنج بتر نیست

در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی
می‌دان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست

هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست

شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۳۴

از اول امروز حریفان خرابات
مهمان توند ای شه و سلطان خرابات

امروز چه روزست بگو روز سعادت
این قبله دل کیست بگو جان خرابات

هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کو مست خرابست به فرمان خرابات

صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات

ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات

بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست
کاین رخت گرو کن بر دربان خرابات

هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل
او کافر خویش است و مسلمان خرابات


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۳۵

همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست

برون را می‌نوازد همچو یوسف
درون گرگی‌ست کو در قصد خونست

بدرد زهره او گر نبیند
درون را کو به زشتی شکل چونست

بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبونست

الف گشت‌ست نون می‌بایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نونست

اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی چه امکان سکون‌ست

نه عالم بد نه آدم بد نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون‌ست

که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنونست

نمی‌گویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزونست

خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست

به زیر ران او تقدیر رامست
اگر چه نیک تندست و حرونست

چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنونست

که پیش همت او عقل دیده‌ست
که همت‌های عالی جمله دونست

کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سونست

هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسونست

نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او این‌ها شجونست

ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایب‌ها فنونست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۳۶

بده یک جام ای پیر خرابات
مگو فردا که فی التأخیر آفات

به جای باده درده خون فرعون
که آمد موسی جانم به میقات

شراب ما ز خون خصم باشد
که شیران را ز صیادیست لذات

چه پرخونست پوز و پنجه شیر
ز خون ما گرفتست این علامات

نگیرم گور و نی هم خون انگور
که من از نفی مستم نی ز اثبات

چو بازم گرد صید زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات

بیا ای زاغ و بازی شو به همت
مصفا شو ز زاغی پیش مصفات

بیفشان وصف‌های باز را هم
مجردتر شو اندر خویش چون ذات

نه خاکست این زمین طشتیست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات

خروسا چند گویی صبح آمد
نماید صبح را خود نور مشکات


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۳۷

ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابت آن حریفان را جواب است

تو می‌دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است

جفا می‌کن جفاات جمله لطف است
خطا می‌کن خطای تو صواب است

تو چشم آتشین در خواب می‌کن
که ما را چشم و دل باری کباب است

بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آب است

یکی گوید که این از عشق ساقیست
یکی گوید که این فعل شراب است

می و ساقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۳۸

سماع از بهر جان بی‌قرارست
سبک برجه چه جای انتظارست

مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست

مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کارست

که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست

چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست

شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست

بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست

حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 132 از 464:  « پیشین  1  ...  131  132  133  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA