انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 136 از 464:  « پیشین  1  ...  135  136  137  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۶۹

در شهر شما یکی نگاریست
کز وی دل و عقل بی‌قراریست

هر نفسی را از او نصیبیست
هر باغی را از او بهاریست

در هر کویی از او فغانیست
در هر راهی از او غباریست

در هر گوشی از او سماعیست
هر چشم از او در اعتباریست

در کار شوید ای حریفان
کاین جا ما را عظیم کاریست

پنهان یاری به گوش من گفت
کاین جا پنهان لطیف یاریست

او بد که به این طریق می‌گفت
کز تعبیه‌هاش دل نزاریست

او بود رسول خویش و مرسل
کان لهجه از آن شهریاریست

نوحست و امان غرقگانست
روحست و نهان و آشکاریست

گرد ترشان مگرد زین پس
چون پهلوی تو شکرنثاریست

گرد شکران طبع کم گرد
کان شهوت نیز برگذاریست

این جا شکریست بی‌نهایت
این جا سر وقت پایداریست

خاموش کن ای دل و مپندار
کو را حدیست یا کناریست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۷۰

آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست

بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست

آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست

در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست

کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست

روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مرید با ماست

چون هست صلاح دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۷۱

گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست

زین واقعه گر ز جای رفتی
از جای برو که جای این جاست

مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق دود و سوداست

دودت نپزد کند سیاهت
در پختنت آتشست کاستاست

پروانه که گرد دود گردد
دودآلودست و خام و رسواست

از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیاست

از شهر مگو که در بیابان
موسیست رفیق من و سلواست

صحبت چه کنی که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست

دلتنگ خوشم که در فراخی
هر مسخره را رهست و گنجاست

چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنهاست

دل تنگ بود جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست

دندان عدو ز ترس کندست
پس روترشی رهایی ماست

خاموش که بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهرست و دریاست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۷۲

من سر نخورم که سر گران‌ست
پاچه نخورم که استخوان‌ست

بریان نخورم که هم زیان‌ست
من نور خورم که قوت جان‌ست

من سر نخوهم که باکلاهند
من زر نخوهم که بازخواهند

من خر نخوهم که بند کاهند
من کبک خورم که صید شاهند

بالا نپرم نه لک لکم من
کس را نگزم که نی سگم من

لنگی نکنم نه بدتکم من
که عاشق روی ایبکم من

ترشی نکنم نه سرکه‌ام من
پرنم نشوم نه برکه‌ام من

سرکش نشوم نه عکه‌ام من
قانع بزیم که مکه‌ام من

دستار مرا گرو نهادی
یک کوزه مثلثم ندادی

انصاف بده عوان نژادی
ما را کم نیست هیچ شادی

سالار دهی و خواجه ده
آن باده که گفته‌ای به من ده

ور دفع دهی تو و برون جه
در کس زنان خویشتن نه

من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جان‌ست

خوردم ز ثرید و پاچه یک چند
از پاچه سر مرا زیانست

زین پس سر پاچه نیست ما را
ما را و کسی که اهل خوانست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۷۳

گر می‌نکند لبم بیانت
سر می‌گوید به گوش جانت

گر لب ز سلام تو خموش است
بس هم سخن است با نهایت

تن از تو همی‌کند کرانه
جان بگرفته است در میانت

صورت اگرت چو تیر انداخت
جانش بکشید چون کمانت

هرچ از تو نهان کند بگوید
در گوش ضمیر رازدانت

این دم اگر از میان برونی
بازآرد دل کمرکشانت

در باطن کرده خاص خاصت
در ظاهر کرده امتحانت

خامش که چو در تو این غم انداخت
بس باشد این کشش نشانت


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۷۴

پرسید کسی که ره کدامست
گفتم کاین راه ترک کامست

ای عاشق شاه دان که راهت
در جست رضای آن همامست

چون کام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست

شد جمله روح عشق محبوب
کاین عشق صوامع کرامست

کم از سر کوه نیست عشقش
ما را سر کوه این تمامست

غاری که در اوست یار عشقست
جان را ز جمال او نظامست

هر چت که صفا دهد صوابست
تعیین بنمی کنم کدامست

خامش کن و پیر عشق را باش
کاندر دو جهان تو را امامست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۷۵

مر عاشق را ز ره چه بیمست
چون همره عاشق آن قدیمست

از رفتن جان چه خوف باشد
او را که خدای جان ندیمست

اندر سفرست لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست

کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست

عشق و عاشق یکی‌ست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست

چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست

او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست

چون رفت در این طلب به دریا
دری‌ست اگر چه او یتیمست

ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۷۶

امروز جنون نو رسیده‌ست
زنجیر هزار دل کشیده‌ست

امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوال‌ها دریده‌ست

باز آن بدوی به هجده‌ای قلب
آن یوسف حسن را خریده‌ست

جان‌ها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریده‌ست

تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیده‌ست

امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیده‌ست

بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوه‌ها پزیده‌ست

گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریده‌ست

ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیده‌ست

بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیده‌ست

شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیده‌ست

خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیده‌ست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۷۷

آن را که در آخرش خری هست
او را به طواف رهبری هست

بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست

تا خارششان همی‌کشاند
هر جای که شور یا شری هست

در یم صدفی قرار گیرد
کو را به درونه گوهری هست

اما صدفی که در ندارد
در جستن درش معبری هست

گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطره‌اش سری هست

خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۳۷۸

ای گشته ز شاه عشق شهمات
در خشم مباش و در مکافات

در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات

چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات

سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات

چون گشت عیان مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات

تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست هیهات

ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 136 از 464:  « پیشین  1  ...  135  136  137  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA