انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 464:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲۳»



ناقهٔ صالح بصورت بد شتر
پی بریدندش ز جهل آن قوم مر

از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند

ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ

ناقهٔ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان

تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقةالله و سقیاها چه کرد

شحنهٔ قهر خدا زیشان بجست
خونبهای اشتری شهری درست

روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است

روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود بر ذات نیست

روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبهٔ کفار نیست

حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بینند امتحان

بی‌خبر کزار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست

زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه

ناقهٔ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجه‌تاش

گفت صالح چونک کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد

بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان

رنگ روی جمله‌تان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر

روز اول رویتان چون زعفران
در دوم رو سرخ همچون ارغوان

در سوم گردد همه روها سیاه
بعد از آن اندر رسد قهر اله

گر نشان خواهید از من زین وعید
کرهٔ ناقه به سوی که دوید

گر توانیدش گرفتن چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست

کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها شد ناپدید

گفت دیدیت آن قضا معلن شدست
صورت اومید را گردن زدست

کرهٔ ناقه چه باشد خاطرش
که بجا آرید ز احسان و برش

گر بجا آید دلش رستید از آن
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان

چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر

روز اول روی خود دیدند زرد
می‌زدند از ناامیدی آه سرد

سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم

شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بی ملحمه

چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند

در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین

زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند

منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد نیست کرد آن شهر را

صالح از خلوت بسوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت

ناله از اجزای ایشان می‌شنید
نوحه پیدا نوحه‌گویان ناپدید

ز استخوانهاشان شنید او ناله‌ها
اشک‌ریزان جانشان چون ژاله‌ها

صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحه‌گران آغاز کرد

گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته

حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده بس نماند از دورشان

من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا

بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من

حق مرا گفته ترا لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم

صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما

در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر

شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته

در شما چون زهر گشته آن سخن
زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن

چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون

هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند
ریش سر چون شد کسی مو بر کند

رو بخود کرد و بگفت ای نوحه‌گر
نوحه‌ات را می‌نیرزند آن نفر

کژ مخوان ای راست‌خوانندهٔ مبین
کیف آسی خلف قوم ظالمین

باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بی‌علتی در وی بتافت

قطره می‌بارید و حیران گشته بود
قطره‌ای بی‌علت از دریای جود

عقل او می‌گفت کین گریه ز چیست
بر چنان افسوسیان شاید گریست

بر چه می‌گریی بگو بر فعلشان
بر سپاه کینه‌توز بد نشان

بر دل تاریک پر زنگارشان
بر زبان زهر همچون مارشان

بر دم و دندان سگسارانه‌شان
بر دهان و چشم کزدم خانه‌شان

بر ستیز و تسخر و افسوسشان
شکر کن چون کرد حق محبوسشان

دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ
مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ

از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل

پیرخر نه جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر

از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲۴ »



اهل نار و خلد را بین همدکان
در میانشان برزخ لایبغیان

اهل نار و اهل نور آمیخته
در میانشان کوه قاف انگیخته

همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان و رباط

همچنانک عقد در در و شبه
مختلط چون میهمان یک‌شبه

بحر را نیمیش شیرین چون شکر
طعم شیرین رنگ روشن چون قمر

نیم دیگر تلخ همچون زهر مار
طعم تلخ و رنگ مظلم همچو قار

هر دو بر هم می‌زنند از تحت و اوج
بر مثال آب دریا موج موج

صورت بر هم زدن از جسم تنگ
اختلاط جانها در صلح و جنگ

موجهای صلح بر هم می‌زند
کینه‌ها از سینه‌ها بر می‌کند

موجهای جنگ بر شکل دگر
مهرها را می‌کند زیر و زبر

مهر تلخان را به شیرین می‌کشد
زانک اصل مهرها باشد رشد

قهر شیرین را به تلخی می‌برد
تلخ با شیرین کجا اندر خورد

تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید
از دریچهٔ عاقبت دانند دید

چشم آخربین تواند دید راست
چشم آخربین غرورست و خطاست

ای بسا شیرین که چون شکر بود
لیک زهر اندر شکر مضمر بود

آنک زیرکتر ببو بشناسدش
و آن دگر چون بر لب و دندان زدش

پس لبش ردش کند پیش از گلو
گرچه نعره می‌زند شیطان کلوا

و آن دگر را در گلو پیدا کند
و آن دگر را در بدن رسوا کند

وان دگر را در حدث سوزش دهد
ذوق آن زخم جگردوزش دهد

وان دگر را بعد ایام و شهور
وان دگر را بعد مرگ از قعر گور

ور دهندش مهلت اندر قعر گور
لابد آن پیدا شود یوم النشور

هر نبات و شکری را در جهان
مهلتی پیداست از دور زمان

سالها باید که اندر آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب

باز تره در دو ماه اندر رسد
باز تا سالی گل احمر رسد

بهر این فرمود حق عز و جل
سورة الانعام در ذکر اجل

این شنیدی مو بمویت گوش باد
آب حیوانست خوردی نوش باد

آب حیوان خوان مخوان این را سخن
روح نو بین در تن حرف کهن

نکتهٔ دیگر تو بشنو ای رفیق
همچو جان او سخت پیدا و دقیق

در مقامی هست هم این زهر مار
از تصاریف خدایی خوش‌گوار

در مقامی زهر و در جایی دوا
در مقامی کفر و در جایی روا

گرچه آنجا او گزند جان بود
چون بدینجا در رسد درمان بود

آب در غوره ترش باشد ولیک
چون به انگوری رسد شیرین و نیک

باز در خم او شود تلخ و حرام
در مقام سرکگی نعم الادام

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲۵ »



گر ولی زهری خورد نوشی شود
ور خورد طالب سیه‌هوشی شود

رب هب لی از سلیمان آمدست
که مده غیر مرا این ملک دست

تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند اما آن نبود

نکتهٔ لا ینبغی می‌خوان بجان
سر من بعدی ز بخل او مدان

بلک اندر ملک دید او صد خطر
موبمو ملک جهان بد بیم سر

بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این

پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو

با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو می‌بست دم

چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد

شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا

هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمانست وانکس هم منم

او نباشد بعدی او باشد معی
خود معی چه بود منم بی‌مدعی

شرح این فرضست گفتن لیک من
باز می‌گردم به قصهٔ مرد و زن

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲۶ »



ماجرای مرد و زن را مخلصی
باز می‌جوید درون مخلصی

ماجرای مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود می‌دان و عقل

این زن و مردی که نفسست و خرد
نیک بایستست بهر نیک و بد

وین دو بایسته درین خاکی‌سرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا

زن همی‌خواهد حویج خانگاه
یعنی آب رو و نان و خوان و جاه

نفس همچون زن پی چاره‌گری
گاه خاکی گاه جوید سروری

عقل خود زین فکرها آگاه نیست
در دماغش جز غم الله نیست

گرچه سر قصه این دانه‌ست و دام
صورت قصه شنو اکنون تمام

گر بیان معنوی کافی شدی
خلق عالم عاطل و باطل بدی

گر محبت فکرت و معنیستی
صورت روزه و نمازت نیستی

هدیه‌های دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور

تا گواهی داده باشد هدیه‌ها
بر محبتهای مضمر در خفا

زانک احسانهای ظاهر شاهدند
بر محبتهای سر ای ارجمند

شاهدت گه راست باشد گه دروغ
مست گاهی از می و گاهی ز دوغ

دوغ خورده مستیی پیدا کند
های هوی و سرگرانیها کند

آن مرایی در صیام و در صلاست
تا گمان آید که او مست ولاست

حاصل افعال برونی دیگرست
تا نشان باشد بر آنچ مضمرست

یا رب این تمییز ده ما را بخواست
تا شناسیم آن نشان کژ ز راست

حس را تمییز دانی چون شود
آنک حس ینظر بنور الله بود

ور اثر نبود سبب هم مظهرست
همچو خویشی کز محبت مخبرست

نبود آنک نور حقش شد امام
مر اثر را یا سببها را غلام

یا محبت در درون شعله زند
زفت گردد وز اثر فارغ کند

حاجتش نبود پی اعلام مهر
چون محبت نور خود زد بر سپهر

هست تفصیلات تا گردد تمام
این سخن لیکن بجو تو والسلام

گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی قریبست و بعید

در دلالت همچو آبند و درخت
چون بماهیت روی دورند سخت

ترک ماهیات و خاصیات گو
شرح کن احوال آن دو ماه‌رو

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲۷ »



مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری تیغ برکش از غلاف

هرچه گویی من ترا فرمان برم
در بد و نیک آمد آن ننگرم

در وجود تو شوم من منعدم
چون محبم حب یعمی و یصم

گفت زن آهنگ برم می‌کنی
یا بحیلت کشف سرم می‌کنی

گفت والله عالم السر الخفی
کافرید از خاک آدم را صفی

در سه گز قالب که دادش وا نمود
هر چه در الواح و در ارواح بود

تا ابد هرچه بود او پیش پیش
درس کرد از علم الاسماء خویش

تا ملک بی‌خود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او

آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمانهاشان نبود

در فراخی عرصهٔ آن پاک جان
تنگ آمد عرصهٔ هفت آسمان

گفت پیغامبر که حق فرموده است
من نگنجم هیچ در بالا و پست

در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز

در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب

گفت ادخل فی عبادی تلتقی
جنة من رویتی یا متقی

عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را برفت از جای خویش

خود بزرگی عرش باشد بس مدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید

هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین
الفتی می‌بود بر روی زمین

تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم
زان تعلق ما عجب می‌داشتیم

کین تعلق چیست با این خاکمان
چون سرشت ما بدست از آسمان

الف ما انوار با ظلمات چیست
چون تواند نور با ظلمات زیست

آدما آن الف از بوی تو بود
زانک جسمت را زمین بد تار و پود

جسم خاکت را ازینجا بافتند
نور پاکت را درینجا یافتند

این که جان ما ز روحت یافتست
پیش پیش از خاک آن می‌تافتست

در زمین بودیم و غافل از زمین
غافل از گنجی که در وی بد دفین

چون سفر فرمود ما را زان مقام
تلخ شد ما را از آن تحویل کام

تا که حجتها همی گفتیم ما
که به جای ما کی آید ای خدا

نور این تسبیح و این تهلیل را
می‌فروشی بهر قال و قیل را

حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید ازطریق انبساط

هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر
همچو طفلان یگانه با پدر

زانک این دمها چه گر نالایقست
رحمت من بر غضب هم سابقست

از پی اظهار این سبق ای ملک
در تو بنهم داعیهٔ اشکال و شک

تا بگویی و نگیرم بر تو من
منکر حلمم نیارد دم زدن

صد پدر صد مادر اندر حلم ما
هر نفس زاید در افتد در فنا

حلم ایشان کف بحر حلم ماست
کف رود آید ولی دریا بجاست

خود چه گویم پیش آن در این صدف
نیست الا کف کف کف کف

حق آن کف حق آن دریای صاف
کامتحانی نیست این گفت و نه لاف

از سر مهر و صفا است و خضوع
حق آنکس که بدو دارم رجوع

گر بپیشت امتحانست این هوس
امتحان را امتحان کن یک نفس

سر مپوشان تا پدید آید سرم
امر کن تو هر چه بر وی قادرم

دل مپوشان تا پدید آید دلم
تا قبول آرم هر آنچ قابلم

چون کنم در دست من چه چاره است
درنگر تا جان من چه کاره است

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲۸ »



گفت زن یک آفتابی تافتست
عالمی زو روشنایی یافتست

نایب رحمان خلیفهٔ کردگار
شهر بغدادست از وی چون بهار

گر بپیوندی بدان شه شه شوی
سوی هر ادبیر تا کی می‌روی

همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست

چشم احمد بر ابوبکری زده
او ز یک تصدیق صدیق آمده

گفت من شه را پذیرا چون شوم
بی بهانه سوی او من چون روم

نسبتی باید مرا یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بی‌آلتی

همچو مجنونی که بشنید از یکی
که مرض آمد به لیلی اندکی

گفت آوه بی بهانه چون روم
ور بمانم از عیادت چون شوم

لیتنی کنت طبیبا حاذقا
کنت امشی نحو لیلی سابقا

قل تعالوا گفت حق ما را بدان
تا بود شرم‌اشکنی ما را نشان

شب‌پران را گر نظر و آلت بدی
روزشان جولان و خوش حالت بدی

گفت چون شاه کرم میدان رود
عین هر بی‌آلتی آلت شود

زانک آلت دعوی است و هستی است
کار در بی‌آلتی و پستی است

گفت کی بی‌آلتی سودا کنم
تا نه من بی‌آلتی پیدا کنم

پس گواهی بایدم بر مفلسی
تا مرا رحمی کند شاه غنی

تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ
وا نما تا رحم آرد شاه شنگ

کین گواهی که ز گفت و رنگ بد
نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد

صدق می‌خواهد گواه حال او
تا بتابد نور او بی قال او

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲۹ »



گفت زن صدق آن بود کز بود خویش
پاک برخیزی تو از مجهود خویش

آب بارانست ما را در سبو
ملکت و سرمایه و اسباب تو

این سبوی آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو

گو که ما را غیر این اسباب نیست
در مفازه هیچ به زین آب نیست

گر خزینه‌ش پر متاع فاخرست
این چنین آبش نباشد نادرست

چیست آن کوزه تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما

ای خداوند این خم و کوزهٔ مرا
در پذیر از فضل الله اشتری

کوزه‌ای با پنج لولهٔ پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس

تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزهٔ من خوی بحر

تا چو هدیه پیش سلطانش بری
پاک بیند باشدش شه مشتری

بی‌نهایت گردد آبش بعد از آن
پر شود از کوزهٔ من صد جهان

لوله‌ها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم

ریش او پر باد کین هدیه کراست
لایق چون او شهی اینست راست

زن نمی‌دانست کانجا برگذر
هست جاری دجله‌ای همچون شکر

در میان شهر چون دریا روان
پر ز کشتیها و شست ماهیان

رو بر سلطان و کار و بار بین
حس تجری تحتها الانهار بین

این چنین حسها و ادراکات ما
قطره‌ای باشد در آن نهر صفا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۳۰ »



مرد گفت آری سبو را سر ببند
هین که این هدیه‌ست ما را سودمند

در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه بهدیه روزه را

کین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رحیق و مایهٔ اذواق نیست

زانک ایشان ز آبهای تلخ و شور
دایما پر علت‌اند و نیم‌کور

مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش

ای که اندر چشمهٔ شورست جاث
تو چه دانی شط و جیحون و فرات

ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط

ور بدانی نقلت از اب و جدست
پیش تو این نامها چون ابجدست

ابجد و هوز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و معنی بس بعید

پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد می‌کشیدش روز و شب

بر سبو لرزان بد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر

زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سلم ورد کرده در نماز

که نگه‌دار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان

گرچه شویم آگهست و پر فنست
لیک گوهر را هزاران دشمنست

خود چه باشد گوهر آب کوثرست
قطره‌ای زینست کاصل گوهرست

از دعاهای زن و زاری او
وز غم مرد و گران‌باری او

سالم از دزدان و از آسیب سنگ
برد تا دار الخلافه بی‌درنگ

دید درگاهی پر از انعامها
اهل حاجت گستریده دامها

دم بدم هر سوی صاحب‌حاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی

بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر نی چون بهشت

دید قومی درنظر آراسته
قوم دیگر منتظر بر خاسته

خاص و عامه از سلیمان تا بمور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور

اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحر معنی یافته

آنک بی همت چه با همت شده
وانک با همت چه با نعمت شده

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۳۱ »



بانگ می‌آمد که ای طالب بیا
جود محتاج گدایان چون گدا

جود می‌جوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف

روی خوبان ز آینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود

پس ازین فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا

چون گدا آیینهٔ جودست هان
دم بود بر روی آیینه زیان

آن یکی جودش گدا آرد پدید
و آن دگر بخشد گدایان را مزید

پس گدایان آیت جود حقند
وانک با حقند جود مطلقند

وانک جز این دوست او خود مرده‌ایست
او برین در نیست نقش پرده‌ایست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۳۲ »



نقش درویشست او نه اهل نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان

فقر لقمه دارد او نه فقر حق
پیش نقش مرده‌ای کم نه طبق

ماهی خاکی بود درویش نان
شکل ماهی لیک از دریا رمان

مرغ خانه‌ست او نه سیمرغ هوا
لوت نوشد او ننوشد از خدا

عاشق حقست او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال

گر توهم می‌کند او عشق ذات
ذات نبود وهم اسما و صفات

وهم مخلوقست و مولود آمدست
حق نزاییده‌ست او لم یولدست

عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن

عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجاز او حقیقت‌کش شود

شرح می‌خواهد بیان این سخن
لیک می‌ترسم ز افهام کهن

فهمهای کهنهٔ کوته‌نظر
صد خیال بد در آرد در فکر

بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست

خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای
پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای

نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک

نقش اگر غمگین نگاری بر ورق
او ندارد از غم و شادی سبق

صورتش غمگین و او فارغ از آن
صورتش خندان و او زان بی‌نشان

وین غم و شادی که اندر دل حظیست
پیش آن شادی و غم جز نقش نیست

صورت غمگین نقش از بهر ماست
تا که ما را یاد آید راه راست

صورت خندان نقش از بهر تست
تا از آن صورت شود معنی درست

نقشهایی کاندرین حمامهاست
از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست

تا برونی جامه‌ها بینی و بس
جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس

زانک با جامه درون سو راه نیست
تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 14 از 464:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA