انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 140 از 464:  « پیشین  1  ...  139  140  141  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۰۹

تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش‌ترست
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست

گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبرست

خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زرست

که رسول حق الناس معادن گفته‌ست
معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست

گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست

خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی
که یکی دزد سبک دست در این ره حذرست

سحر ار چند که تاریست حساب روزست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحرست

روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظرست

چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست

مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست

بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست

یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خورست

از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همی‌آید گوش تو کرست

خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشه راه تو خون دل و آه سحرست

دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا
که دل پاک تو آیینه خورشید فرست

مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۱۰

دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست

آنک سرسبزی خاک‌ست و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطنست

در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانه هر ممتحن است

شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست

تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست
گفت و گو جمله کلوخ‌ست و یقین دل شکنست

گوهر آینه جان همه در ساده دلی‌ست
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است

زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است

خیره گشته است صفت‌ها همه کان چه صفت است
کان صفت‌ها چو بتان و صفت او شمن است

چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست

روش عشق روش بخش بود بی‌پا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمنست

در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنه‌ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست

همه دل‌ها چو کبوتر گرو آن برجند
زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست

بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی
عشق را چند بیان‌ها است که فوق سخنست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۱۱

عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست
هله چون می‌نزند ره ره او را کی زدست

او ز هر نیک و بد خلق چرا می‌لنگد
بد و نیک همه را نعره مطرب مدد است

دف دریدست طرب را به خدا بی‌دف او
مجلس یارکده بی‌دم او بارکدست

شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر
دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست

خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند
این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۱۲

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۱۳

من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست

هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست

هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست

تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست

هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست

هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست

ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست

هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۱۴

روز و شب خدمت تو بی‌سر و بی‌پا چه خوشست
در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست

بر سر غنچه بسته که نهان می‌خندد
سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست

زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست

بانک سرنای چه گر مونس غمگینان‌ست
از دم روح نفخنا دل سرنا چه خوشست

گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست

بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه خوشست

چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شکرریز لقا سینه سینا چه خوشست

که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوشست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۱۵

تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست

ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بی‌خبر از آب چو دولاب شدست

چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست

ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول از این ترس چو سیماب شدست

چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدست

ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست
ای بسا غوره در این معصره دوشاب شدست

این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست

چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست

طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۱۶

مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است
نبود بسته بود رسته و روییده خوش است

تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون
گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده خوش است

ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش است

بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است

پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را کف معشوق بمالیده خوش است

دیدن روی دلارام عیان سلطانی است
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است

این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است

عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است

بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است
وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۱۷

من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست

چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست

خرج بی‌دخل خدایی است ز دنیا مطلب
هر که را هست زهی بخت ندانم که که راست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۱۸

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست

عدد ذره در این جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست

همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست

هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست

فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست

ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست

ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا
هم از او شبهه تو است و هم از او حجت توست

هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت توست

بس که هر مستمعی را هوس و سوداییست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
صفحه  صفحه 140 از 464:  « پیشین  1  ...  139  140  141  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA