انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 143 از 464:  « پیشین  1  ...  142  143  144  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۳۹

بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بی‌گه ترسم ز خیربادت

گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت

عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب می‌کند عیادت

در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت

راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۴۰

امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست
زیرا که شاه خوبان امروز در میانست

حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهری که در میانش آن صارم زمانست

آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست

بر چرخ سبزپوشان پر می‌زنند یعنی
سلطان و خسرو ما آن‌ست و صد چنانست

ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی‌امانست

چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست

چون کوفت او در دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بویش کان یار مهربانست

آن کو کشید دستت او آفریده‌ستت
وان کو قرین جان شد او صاحب قرانست

او ماه بی‌خسوف‌ست خورشید بی‌کسوفست
او خمر بی‌خمارست او سود بی‌زیانست

آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست

چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شکست کان را زان کس که پهلوانست

دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد
باران نبات‌ها را در باغ امتحانست

بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی
هر کس که کرد والله خام‌ست و قلتبانست

خامش که تا بگوید بی‌حرف و بی‌زبان او
خود چیست این زبان‌ها گر آن زبان زبانست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۴۱

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست
وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۴۲

بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست

چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست

با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۴۳

از دل به دل برادر گویند روزنیست
روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست

هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر
گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست

زان روزنه نظر کن در خانه جلیس
بنگر که ظلمت است در او یا که روشنیست

گر روشن است و بر تو زند برق روشنش
می‌دان که کان لعل و عقیق است و معدنیست

پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان
گل در رهش بکار که سروی و سوسنی است

در گردنش درآر دو دست و کنار گیر
برخور از آن کنار که مرفوع گردنیست

رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر
کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست

خواهم که شرح گویم می‌لرزد این دلم
زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌منیست

آن جا که او نباشد این جان و این بدن
از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست

خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست
گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست

آهن شکافتن بر داوود عشق چیست
خامش که شاه عشق عجایب تهمتنیست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۴۴

ساقی بیار باده که ایام بس خوشست
امروز روز باده و خرگاه و آتش است

ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وشست

بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است

امروز غیر توبه نبینی شکسته‌ای
امروز زلف دوست بود کان مشوش است

هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است

آن صورت نهان که جهان در هوای او است
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است

امروز جان بیابد هر جا که مرده‌ای است
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است

شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است

در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است
منگر بدانک زرد و ضعیف و مکرمش است

بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است

در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود که دلارام در کش است

ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بی‌دهان دل و جانم شکرچش است

خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۴۵

این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست

صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست
معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست

عالم شکارگاه و خلایق همه شکار
غیر نشانه‌ای ز امیر شکار نیست

هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم
وان سو که بارگاه امیرست بار نیست

ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش
کاین‌ها همه بجز کف و نقش و نگار نیست

هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست
کآتش همیشه بی‌تف و دود و بخار نیست

تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست
در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست

ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت
جوینده‌ای که رحمت وی را شمار نیست

سیلت چو دررباید دانی که در رهش
هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست

در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
اما گلی که دید که پهلویش خار نیست

ما خار این گلیم برادر گواه باش
این جنس خار بودن فخرست عار نیست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۴۶

گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده‌ست
از عشق برنگردد آن کس که دلشده‌ست

مه نور می‌فشاند و سگ بانگ می‌کند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بده‌ست

کوهست نیست که که به بادی ز جا رود
آن گله پشه‌ست که بادیش ره زده‌ست

گر قاعده است این که ملامت بود ز عشق
کری گوش عشق از آن نیز قاعده‌ست

ویرانی دو کون در این ره عمارتست
ترک همه فواید در عشق فایده‌ست

عیسی ز چرخ چارم می‌گوید الصلا
دست و دهان بشوی که هنگام مایده‌ست

رو محو یار شو به خرابات نیستی
هر جا دو مست باشد ناچار عربده‌ست

در بارگاه دیو درآیی که داد داد
داد از خدای خواه که این جا همه دده‌ست

گفتست مصطفی که ز زن مشورت مگیر
این نفس ما زن‌ست اگر چه که زاهده‌ست

چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میکده‌ست

گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری
آن سو که جعفرست خرافات فاسده‌ست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۴۷

ای گل تو را اگر چه که رخسار نازکست
رخ بر رخش مدار که آن یار نازکست

در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی
کو سر دل بداند و دلدار نازکست

چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن
بسیار هم مکوش که بسیار نازکست

گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است
گر نی به وقت آی که اسرار نازکست

دل را ز غم بروب که خانه خیال او است
زیرا خیال آن بت عیار نازک است

روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست
بر دوست کار کرد که این کار نازکست

اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
منگر تو خوار کان شه خون خوار نازکست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۴۸

امروز روز نوبت دیدار دلبرست
امروز روز طالع خورشید اکبرست

دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک
امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست

از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کان‌ها به او نماند او چیز دیگرست

هر کس که دید چهره او نشد خراب
او آدمی نباشد او سنگ مرمرست

هر مؤمنی که ز آتش او باخبر بود
در چشم صادقان ره عشق کافرست

ای آنک باده‌های لبش را تو منکری
در چشم من نگر که پر از می چو ساغرست

زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست
آواز داد او که کمین بنده بر درست

گفتا که با تو کیست بگفت او که عشق تو
گفتا کجا است عشق بگفت اندر این برست

ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن
کاین چشم من پر از در و رخسار از زرست

گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک
دستیم بر در تو و دستیم بر سرست

گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند
رو رو که این متاع بر ما محقرست

پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
کاین قصه پرآتش از حرف برترست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
صفحه  صفحه 143 از 464:  « پیشین  1  ...  142  143  144  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA