انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 147 از 464:  « پیشین  1  ...  146  147  148  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۷۹

ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست
بهانه کن که بتان را بهانه آیینست

از آن لب شکرینت بهانه‌های دروغ
به جای فاتحه و کاف‌ها و یاسینست

وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست

اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغینست

ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویینست

هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست

زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمینست

جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست

جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونینست

قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست

برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینینست

خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است

امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست

هر آن فریب کز اندیشه تو می‌زاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابینست

چنانک مدرسه فقه را برون شوها است
بدانک مدرسه عشق را قوانینست

خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۸۰

به حق آن که در این دل بجز ولای تو نیست
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست

مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست

وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست

کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست

رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من بجز رضای تو نیست

قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست

دلا بباز تو جان را بر او چه می‌لرزی
بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست

ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۸۱

چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست

سزای آنک زید بی‌رخ تو زین بترست
سزای بنده مده گر چه او سزای تو نیست

نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان
که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست

مبارکست هوای تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست

میان موج حوادث هر آنک استادست
به آشنا نرهد چونک آشنای تو نیست

بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست

چه فرخست رخی کو شهیت را ماتست
چه خوش لقا بود آن کس که بی‌لقای تو نیست

ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود
دلی که سوخته آتش بلای تو نیست

دلی که نیست نشد روی در مکان دارد
ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست

کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
کدام ذره که سرگشته ثنای تو نیست

نظیر آنک نظامی به نظم می‌گوید
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۸۲

برات عاشق نو کن رسید روز برات
زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات

برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات

به باغ‌های حقایق برات دوست رسید
ز تخته بند زمستان شکوفه یافت نجات

چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات

دو شادیست عروسان باغ را امروز
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات

بیا که نور سماوات خاک را آراست
شکوفه نور حقست و درخت چون مشکات

جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست
که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات

ز لامکان برسیدست حور سوی ملک
ز بی‌جهت برسیدست خلد سوی جهات

طیور نعره ارنی همی‌زنند چرا
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات

به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
که رعد نفخه صور آمد و نشور موات

اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۸۳

هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست
بدانک خصم دلست و مراقب تن‌هاست

به چنگ و تنتن این تن نهاده‌ای گوشی
تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو هواست

هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست

تویی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلو تو را درد و زانقلوه عناست

در آن زمان که در این دوغ می‌فتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رأیت تو کجاست

به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست

بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست

چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی
چو مرده‌ای‌ست ضریر و عقیله احیاست

به جای دارو او خاک می‌زند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست

چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست

همیشه کشتی احمق غریق طوفان‌ست
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست

اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست

قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست

گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست

بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست

بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌ای
ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود پیداست

سگ محله و بازار صید کی گیرد
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست

رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست

که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست

نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست

بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست

جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‌سر و پاست

هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آنک شیر وغاست

رود درونه سم الخیاط رشته عشق
که سر ندارد و بی‌سر مجرد و یکتاست

قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پاره‌ها که جداست

حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست

حدیث قصه آن بحر خوشدلی‌ها گو
که قطره قطره او مایه دو صد دریاست

چو کاسه بر سر بحری و بی‌خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۸۴

هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست
به هر چه روی نهی بی‌وی ار نکوست بدست

چو مغز خام بود در درون پوست نکوست
چو پخته گشت از این پس بدانک پوست بدست

درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت
بدانک بیضه از این پس حجاب اوست بدست

به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس
چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست بدست

فراق دوست اگر اندک‌ست اندک نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بدست

در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت
به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بدست

غزل رها کن از این پس صلاح دین را بین
از آنک خلعت نو را غزل رفوست بدست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۸۵

سه روز شد که نگارین من دگرگونست
شکر ترش نبود آن شکر ترش چونست

به چشمه‌ای که در او آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخونست

به روضه‌ای که در او صد هزار گل می‌رست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامونست

فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آنک کار پری خوان همیشه افسونست

پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرونست

میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنونست

بیا بیا که مرا بی‌تو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا بی‌تو چشم جیحونست

به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزونست

به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست
از آنک هر سببی با نتیجه مقرونست

ندا همی‌رسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کاین سبب نه زان کونست

خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزونست

بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنونست

ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجیب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارونست

که لطف تا ابدست و از آن هزار کلید
نهان میانه کاف و سفینه نونست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۸۶

به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقه آن طره پریشانت

بدان حلاوت بی‌مر و تنگ‌های شکر
که تعبیه‌ست در آن لعل شکرافشانت

به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت

به حق غنچه و گل‌های لعل روحانی
که دام بلبل عقل‌ست در گلستانت

به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
کز آن گشاد دهان را انار خندانت

بدان جمال الهی که قبله دل‌هاست
که دم به دم ز طرب سجده می‌برد جانت

تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست
ولی بس‌ست خود آن روی خوب برهانت

چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت

ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت از جا بدی به بستانت

چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت

شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت

هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاک و نماید احسانت

درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری می‌کشد به زندانت

نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت

تو را که در دو جهان می‌نگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت

به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت

دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت

بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۸۷

چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات
به هر که قدر تو دانست می‌دهند برات

هلال وار ز راه دراز می‌آیند
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات

به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست
ز مخزن زر سلطان همی‌کشند زکات

پی گشادن درهای بسته می‌آیند
گرفته زیر بغل‌ها کلیدهای نجات

به دست هر جان زنبیل زفت می‌آید
شنیده بانگ تعالو لتأخذوا الصدقات

بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک
به طور موسی عمران و غلغل میقات

دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار
دریده قوصره‌هاشان ز بار قند و نبات

ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد
خمش کن و بنشین دور و می‌شنو صلوات


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۴۸۸

در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست
دمی عظیم نهان‌ست و در حجاب خداست

ز چنگ سخت عجیب‌ست آن ترنگ ترنگ
چه‌هاست نعره برآورده کان چه‌هاست چه‌هاست

شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنی‌ست
خمش که وقت جنون و نه وقت کشف غطاست


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 147 از 464:  « پیشین  1  ...  146  147  148  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA