ارسالها: 1626
#1,481
Posted: 30 Apr 2012 06:08
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۴۹۹
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را در او روایت نیست
لایجوز و یجوز تا اجلست
علم عشاق را نهایت نیست
عاشقان غرقهاند در شکراب
از شکر مصر را شکایت نیست
جان مخمور چون نگوید شکر
بادهای را که حد و غایت نیست
هر که را پرغم و ترش دیدی
نیست عاشق و زان ولایت نیست
گر نه هر غنچه پرده باغیست
غیرت و رشک را سرایت نیست
مبتدی باشد اندر این ره عشق
آنک او واقف از بدایت نیست
نیست شو نیست از خودی زیرا
بتر از هستیت جنایت نیست
هیچ راعی مشو رعیت شو
راعیی جز سد رعایت نیست
بس بدی بنده را کفی بالله
لیکش این دانش و کفایت نیست
گوید این مشکل و کنایاتست
این صریح است این کنایت نیست
پای کوری به کوزهای برزد
گفت فراش را وقایت نیست
کوزه و کاسه چیست بر سر ره
راه را زین خزف نقایت نیست
کوزهها را ز راه برگیرید
یا که فراش در سعایت نیست
گفت ای کور کوزه بر ره نیست
لیک بر ره تو را درایت نیست
ره رها کردهای سوی کوزه
میروی آن بجز غوایت نیست
خواجه جز مستی تو در ره دین
آیتی ز ابتدا و غایت نیست
آیتی تو و طالب آیت
به ز آیت طلب خود آیت نیست
بی رهی ور نه در ره کوشش
هیچ کوشنده بیجرایت نیست
چونک مثقال ذره یره است
ذره زله بینکایت نیست
ذره خیر بیگشادی نیست
چشم بگشا اگر عمایت نیست
هر نباتی نشانی آب است
چیست کان را از او جبایت نیست
بس کن این آب را نشانیهاست
تشنه را حاجت وصایت نیست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,485
Posted: 1 May 2012 06:15
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۰۳
بر شکرت جمع مگسها چراست
نکته لاحول مگسران کجاست
هر نظری بر رخ او راست نیست
جز نظری کو ز ازل بود راست
اسب خسان را به رخی پی بزن
عشوه ده ای شاه که این روی ماست
عشوه و عیاری و جور و دغل
تو نکنی ور کنی از تو رواست
از تو اگر سنگ رسد گوهرست
گر تو کنی جور به از صد وفاست
تیره نظر چونک ببیند دو نقش
جامه درد نعره زند کاین صفاست
چونک هر اندیشه خیالی گزید
مجلس عشاق خیالش جداست
کعبه چو از سنگ پرستان پرست
روی به ما آر که قبله خداست
آنک از این قبله گدایی کند
در نظرش سنجر و سلطان گداست
جز که به تبریز بر شمس دین
روح نیاسود و نخفت و نخاست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,486
Posted: 1 May 2012 06:15
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۰۴
خیز که امروز جهان آن ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیده دیو و پری
دبدبه فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست
خیز که فرمان ده جان و جهان
از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
کاسه ارزاق پیاپی شدهست
کیسه اقبال حرمدان ماست
شاه شهی بخش طرب ساز ماست
یار پری روی پری خوان ماست
آن ملک مفخر چوگان و گوی
شکر که امروز به میدان ماست
آن ملک مملکت جان و دل
در دل و در جان پریشان ماست
کیست در آن گوشه دل تن زده
پیش کشش کو شکرستان ماست
خازن رضوان که مه جنتست
مست رضای دل رضوان ماست
شور درافکنده و پنهان شده
او نمک عمر و نمکدان ماست
گوشه گرفتست و جهان مست اوست
او خضر و چشمه حیوان ماست
چون نمک دیگ و چو جان در بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست
نیست نماینده و خود جمله اوست
خود همه ماییم چو او آن ماست
بیش مگو حجت و برهان که عشق
در خمشی حجت و برهان ماست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,487
Posted: 1 May 2012 06:16
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۰۵
پیشتر آ روی تو جز نور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا پس به مرو دور نیست
طلعت خورشید کجا برنتافت
ماه بر کیست که مشهور نیست
پرده اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست
ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست
هر که خورد غصه و غم بعد از این
با رخ چون ماه تو معذور نیست
هر دل بیعشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست
تابش اندیشه هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ بر او نافذ و میسور نیست
پرده حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,488
Posted: 1 May 2012 06:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۰۶
کار من اینست که کاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست
تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم
مست لبم گر چه کناریم نیست
وقف کنم اشکم خود بر میت
کز می تو هیچ خماریم نیست
میرسدم باده تو ز آسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
بادهات از کوه سکونت برد
عیب مکن زان که وقاریم نیست
ملک جهان گیرم چون آفتاب
گر چه سپاهی و سواریم نیست
میکشم از مصر شکر سوی روم
گر چه شتربان و قطاریم نیست
گر چه ندارم به جهان سروری
دردسر بیهده باریم نیست
بر سر کوی تو مرا خانه گیر
کز سر کوی تو گذاریم نیست
همچو شکر با گلت آمیختم
نیست عجب گر سر خاریم نیست
قطب جهانی همه را رو به توست
جز که به گرد تو دواریم نیست
خویش من آنست که از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد از این
نیست از آن رو که نگاریم نیست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,489
Posted: 1 May 2012 06:19
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۰۷
کیست که او بنده رای تو نیست
کیست که او مست لقای تو نیست
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست
یا طربی کان ز رجای تو نیست
بخل کفی کو که ز قبض تو نیست
یا کرمی کان ز عطای تو نیست
لعل لبی کو که ز کان تو نیست
محتشمی کو که گدای تو نیست
متصل اوصاف تو با جانها
یک رگ بیبند و گشای تو نیست
هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان
کف چه دهد کان ز سخای تو نیست
چشم کی دیدست در این باغ کون
رقص گلی کان ز هوای تو نیست
غافل ناله کند از جور خلق
خلق بجز شبه عصای تو نیست
جنبش این جمله عصاها ز توست
هر یک جز درد و دوای تو نیست
زخم معلم زند آن چوب کیست
کیست که او بند قضای تو نیست
همچو سگان چوب تو را میگزند
در سرشان فهم جزای تو نیست
دفع بلای تن و آزار خلق
جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب نه چوبش کمست
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
صاحب حوت از غم امت گریخت
جان به کجا برد که جای تو نیست
بس کن وز محنت یونس بترس
با قدر استیزه به پای تو نیست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,490
Posted: 1 May 2012 06:21
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۰۸
شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت
دوش چه شب بود که در نیم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت
عشق تو آورد شراب و کباب
عقل به یک گوشه نشستن گرفت
ساغر می قهقهه آغاز کرد
خابیه خونابه گرستن گرفت
در دل خم باده چو انداخت تیر
بال و پر غصه گسستن گرفت
پیر خرد دید که سرده توی
دست ز مستان تو شستن گرفت
طفل دلم را به کرم شیر ده
چون سر پستان تو جستن گرفت
جان من از شیر تو شد شیرگیر
وز سگی نفس برستن گرفت
ساقی باقی چو به جان باده داد
عمر ابد یافت و بزستن گرفت
بیش مگو راز که دلبر به خشم
جانب من کژ نگرستن گرفت
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!