ارسالها: 484
#1,541
Posted: 4 May 2012 09:11
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۵۹
زهره عشق هر سحر بر در ما چه میکند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند
هر که بدید از او نظر باخبرست و بیخبر
او ملکست یا بشر بر در ما چه میکند
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ از او گهر شده بر در ما چه میکند
ای بت شنگ پردهای گر تو نه فتنه کردهای
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه میکند
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی
روز به روز و ره گذر بر در ما چه میکند
ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه میکند
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه میکند
از تبریز شمس دین سوی که رای میکند
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میکند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#1,542
Posted: 4 May 2012 09:15
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۰
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونک جمال این بود رسم وفا چرا بود
این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود
درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود
لذت بیکرانه ایست عشق شدست نام او
قاعده خود شکایتست ور نه جفا چرا بود
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روح فزا چرا بود
آن ترشی روی او ابرصفت همیشود
ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 1626
#1,543
Posted: 5 May 2012 12:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۱
طوطی جان مست من از شکری چه میشود
زهره می پرست من از قمری چه میشود
بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت
خیره بماندهام که او از گهری چه میشود
باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم
نرگس تازه خیره شد کز شجری چه میشود
جان سپهست و من علم جان سحرست و من شبم
این دل آفتاب من هر سحری چه میشود
دل شده پاره پارهها در نظر و نظارهها
کاین همه کون هر زمان از نظری چه میشود
از غلبات عشق او عقل چه شور میکند
وز لمعان جان او جانوری چه میشود
من همگی چو شیشهام شیشه گریست پیشهام
آه که شیشه دلم از حجری چه میشود
باخبران و زیرکان گر چه شوند لعل کان
بی خبرند از این کز او بیخبری چه میشود
از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر
آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه میشود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,544
Posted: 5 May 2012 12:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۲
خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد
ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد
اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید
که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد
وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم
رخش سرعشر من خواند لبش آیات من گردد
جهان طورست و من موسی که من بیهوش و او رقصان
ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد
برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان
که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد
خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم
در این هیهای من پیچد بر این هیهات من گردد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,545
Posted: 5 May 2012 12:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۳
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,546
Posted: 5 May 2012 12:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۴
همیبینیم ساقی را که گرد جام میگردد
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام میگردد
دگر دل دل نمیباشد دگر جان مینیارامد
که آن ماه دل و جانها به گرد بام میگردد
چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جانها را به گرد خام میگردد
دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام میگردد
ز گردش فارغست آن مه چه منزل پیش او چه ره
برای حاجت ما دان که چون ایام میگردد
شهی که کان و دریاها زکات از وی همیخواهند
به گرد کوی هر مفلس برای وام میگردد
از این جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی
ز انعامت که این عالم بر آن انعام میگردد
شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم
چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام میگردد
به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن
خراب و می پرستش کن که بیآرام میگردد
گشا خنب حقایق را بده بیصرفه عاشق را
می آشامش کن ایرا دل خیال آشام میگردد
بده زان باده خوش بو مپرسش مستحقی تو
ازیرا آفتابی که همه بر عام میگردد
نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش
چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام میگردد
اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام میگردد
دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی
حدیث خفتهای چه بود که بر احلام میگردد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,547
Posted: 5 May 2012 12:33
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۵
اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد
که نی عاشق نمییابد که نی دلخسته کم دارد
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد
بدان در پیش خورشیدش همیدارم که نم دارد
چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد
اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم
کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد
مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم
چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد
غمش در دل چو گنجوری دلم نور علی نوری
مثال مریم زیبا که عیسی در شکم دارد
چو خورشیدست یار من نمیگردد بجز تنها
سپه سالار مه باشد کز استاره حشم دارد
مسلمان نیستم گبرم اگر ماندست یک صبرم
چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد
ز درد او دهان تلخست هر دریا که میبینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
به دورانها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد
خنک جانی که از خوابش به مالشها برانگیزد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد
طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
طبیبان را نمیشاید که عاقل متهم دارد
اگر شان متهم داری بمانی بند بیماری
کسی برخورد از استا که او را محترم دارد
خمش کن کاندر این دریا نشاید نعره و غوغا
که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,548
Posted: 5 May 2012 12:37
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۶
بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
شما دلها نگه دارید مسلمانان که من باری
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد
نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد
سر زلفش همیگوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همیگوید کجا پروانه تا سوزد
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را ز آتش نینگیزد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,549
Posted: 5 May 2012 12:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد
فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کشنا باشد
خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خریدی خانه دل را دل آن توست میدانی
هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد
مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد
که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد
برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد
زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد
خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,550
Posted: 5 May 2012 12:39
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۸
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شبها نهان باشد
دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش
همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
هر آن آتش که میزاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد
یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد
یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید
شبی استاره ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
هوای سست بی آن دم مثال نردبان باشد
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
چو چشم چپ همیپرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همیپرد عجب آن چه نشان باشد
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
بسی پالانیی لنگی که در برگستوان باشد
بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد
کسی کو خواب میبیند که با ماهست بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفس را آهنین خواهد
معاذالله که سیمرغی در این تنگ آشیان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!