ارسالها: 1626
#1,551
Posted: 5 May 2012 12:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۶۹
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بیصداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایقها و ریحانها و لاله خوش عذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دلها را بخنداند
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او
ولیکن چشم گه آگاه و گه بیاعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
رها کن حرف بشمرده که حرف بیشمار آمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,552
Posted: 5 May 2012 12:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۷۰
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همیپرسد که چون بودی در این غربت
همیگوید خوشم زیرا خوشیها زان دیار آمد
سمن با سرو میگوید که مستانه همیرقصی
به گوشش سرو میگوید که یار بردبار آمد
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
همیزد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ویرایش شده توسط: catherine
ارسالها: 1626
#1,553
Posted: 5 May 2012 14:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۷۱
بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار میماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار میماند
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ایشان خرد از کار میماند
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
ببین تا کیست افتاده و کی بیدار میماند
به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران
و من گر هم نمینالم دلم بیمار میماند
در این دریای بیمونس دلا مینال چون یونس
نهنگ شب در این دریا به مردم خوار میماند
بدان سان میخورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دکان و نه سودا و نه این بازار میماند
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببین جز مبدع جانها اگر دیار میماند
فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است
شب ما روز ایشانست که بیاغیار میماند
جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری
ولیک از غیرت آن بازار در اسرار میماند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,554
Posted: 5 May 2012 14:24
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۷۲
ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بیجانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی
درآ در دین بیخویشی که بس بیخویش خویشانند
چه دریاها که مینوشند چو دریاها همیجوشند
اگر چه خود که خاموشند دانااند و میدانند
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
ورای گنبد گردان براق جان همیرانند
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بیخویشان
اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,555
Posted: 5 May 2012 14:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۷۳
برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه شکر گوید
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید
به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن
میان بندد به خدمت روز و شبها این سمر گوید
همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی
ولیکن عقل استادست او مشروحتر گوید
درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه
چو آن عنبرفشان قصه نسیم آن سحر گوید
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید
که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,556
Posted: 5 May 2012 14:34
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۷۴
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
ملکها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد
چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,557
Posted: 5 May 2012 14:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۷۵
ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد
الا ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد
الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر
زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا باشد
تو گویی خانه خاقان بود دلهای مشتاقان
مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا باشد
بود مه سایه را دایه به مه چون میرسد سایه
بگو ای مه نمیدانم تو را خانه کجا باشد
نشان ماه میدیدم به صد خانه بگردیدم
از این تفتیش برهانم تو را خانه کجا باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,558
Posted: 5 May 2012 14:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۷۶
دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد
کنون من هم نمیگنجم کز او این خانه پر باشد
ز شیرینی حدیثش شب شکافیدست جان را لب
عجب دارم که میگوید حدیث حق مر باشد
غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن
برآرد از خود و خاید که عاق چون شتر باشد
سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو
مسلم نیست عریانی مر آن کس را که عر باشد
صلاح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش
غلام او کسی باشد که از دو کون حر باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,559
Posted: 5 May 2012 14:40
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۷۷
چو برقی میجهد چیزی عجب آن دلستان باشد
از آن گوشه چه میتابد عجب آن لعل کان باشد
چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر
که چون قندیل نورانی معلق ز آسمان باشد
عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد
عجب آن شمع جان باشد که نورش بیکران باشد
گر از وی درفشان گردی ز نورش بینشان گردی
نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد
ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشنتر
بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی هر چه آن باشد
چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او
ازیرا بیضه مقبل به زیر ماکیان باشد
چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد
چو ما از خود کران گیریم او اندر میان باشد
نماید ساکن و جنبان نه جنبانست و نه ساکن
نماید در مکان لیکن حقیقت بیمکان باشد
چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او
بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان باشد
نه آن باشد نه این باشد صلاح الحق و دین باشد
اگر همدم امین باشد بگویم کان فلان باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,560
Posted: 5 May 2012 14:40
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۵۷۸
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد
کی قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد
بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم
چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!