انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 158 از 464:  « پیشین  1  ...  157  158  159  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۸۹

شکایت‌ها همی‌کردی که بهمن برگ ریز آمد
کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد

ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی
عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد

بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین
که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد

بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من
به رغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد

زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم
به یک دم از عدم لشکر به اقلیم حجیز آمد

سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد
که تیغ و خنجر سوسن در این پیکار تیز آمد

چو حلواهای بی‌آتش رسید از دیگ چوبین خوش
سر هر شاخ پرحلوا به سان کفچلیز آمد

به گوش غنچه نیلوفر همی‌گوید که یا عبهر
باستیز عدو می خور که هنگام ستیز آمد

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد

خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت
که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۰

سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود
چو جان بهر نظر باشد روان بی‌نظر چه بود

نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید
سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چه بود

مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی
کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی شکر چه بود

بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو
که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر چه بود

ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتادست
سقر بودست اصل تو نداند جز سقر چه بود

جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی
در آن دریای خون آشام عقل مختصر چه بود

دو سه سطرست که می‌خوانی ز سر تا پا و پا تا سر
دگر کاری نداری تو وگر نه پا و سر چه بود

چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل
به غیر خانه وسواس جای کور و کر چه بود


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۱

چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می‌آید
مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار می‌آید

شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی
و یا یوسف بدین زودی از آن بازار می‌آید

چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این
مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار می‌آید

سبوی می چه می‌جویی دهانش را چه می‌بویی
تو پنداری که او چون تو از این خمار می‌آید

چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره
چه نقصان حشمت مه را که بی‌دستار می‌آید

چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل
از آن میخانه چون مستان چه ناهموار می‌آید

مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش
که او در حلقه مستان چنین بسیار می‌آید

گلستان می‌شود عالم چو سروش می‌کند سیران
قیامت می‌شود ظاهر چو در اظهار می‌آید

همه چون نقش دیواریم و جنبان می‌شویم آن دم
که نور نقش بند ما بر این دیوار می‌آید

گهی در کوی بیماران چو جالینوس می‌گردد
گهی بر شکل بیماران به حیلت زار می‌آید

خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من
ز شرم آن پری چهره به استغفار می‌آید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۲

اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند

اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید

اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند

شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری
کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند

مترسان دل مترسان دل ز سختی‌های این منزل
که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند

رایناکم رایناکم و اخرجنا خفایاکم
فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم

و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا
فلا تستیاسوا منان فان العیش احیاکم

شکسته بسته تازی‌ها برای عشقبازی‌ها
بگویم هر چه من گویم شهی دارم که بستاند

چو من خود را نمی‌یابم سخن را از کجا یابم
همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: catherine   
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۳

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید

برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید

روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید

در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۴

امروز جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست
امروز قد سروت بالای دگر دارد

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد
وان سکه چون چرخت پهنای دگر دارد

امروز نمی‌دانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد

آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش
کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد

رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کو برتر از این سودا سودای دگر دارد

گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد

دریای دو چشم او را می‌جست و تهی می‌شد
آگاه نبد کان در دریای دگر دارد

در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه می‌جستی کو جای دگر دارد

امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد

گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود
کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۵

آن را که درون دل عشق و طلبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد

رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد

جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
او نادره‌ای باشد او بوالعجبی باشد

آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد

آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد

پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد

چون تاج ملوکاتش در چشم نمی‌آید
او بی‌پدر و مادر عالی نسبی باشد

خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا
در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۶

آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید
جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید

عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید

هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی ننماید

هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید

دم همدم او نبود جان محرم او نبود
و اندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید

تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید

در زیر درخت او می‌ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید

از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۷

امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد

گل‌ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد

خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد

نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران باریده مبارک باد

بی گفت زبان تو بی‌حرف و بیان تو
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۸

یاران سحر خیزان تا صبح کی دریابد
تا ذره صفت ما را کی زیر و زبر یابد

آن بخت که را باشد کید به لب جویی
تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد

یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف
او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد

یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی
در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد

یا موسی آتش جو کرد به درختی رو
آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد

در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن
از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد

یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را
اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد

شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد

یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو
تا صید کند آهو خود صید دگر یابد

یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید
تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد

یا مرد علف کش کو گردد سوی ویران‌ها
ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد

ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه
از نور الم نشرح بی‌شرح تو دریابد

هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی
گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 158 از 464:  « پیشین  1  ...  157  158  159  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA