انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 159 از 464:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۵۹۹

امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد

ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد

من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد

در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد

بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد

آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
می‌گردد در خرمن تا مشت کهی یابد

بالش چو نمی‌یابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد

زان نعل تو در آتش کردند در این سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد

امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد

اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۰۰

جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد

گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد

جامست تن خاکی جانست می پاکی
جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد

ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد

شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد

عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد

شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد

از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد

خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد

جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد

چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بی‌مثلی صد گونه مثل دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۰۱

آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
بشنو که چه می‌گوید بنگر که چه دم دارد

گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد

گر مانده‌ای در گل روی آر به صاحب دل
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد

ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد

ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد

آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد

این عشق همی‌گوید کان کس که مرا جوید
شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد

من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم
بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد

القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۰۲

آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد

از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد

ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو
ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد

ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها
آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد

بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد

گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد

تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا
آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد

شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۰۳

گویند به بلا ساقون ترکی دو کمان دارد
ور زان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد

ای در غم بیهوده از بوده و نابوده
کاین کیسه زر دارد وان کاسه و خوان دارد

در شام اگر میری زینی به کسی بخشد
جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد

جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه
والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد

دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اصلم ای آنک عیان دارد

چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم
تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد

گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من
آن را که تویی طاعت از خوف امان دارد

ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آن کس کو جوی روان دارد

تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده
من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد

تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را
زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد

شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد
کان چرخ چه چرخست آن کان جا سیران دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۰۴

هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد

غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش
زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد

نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد
گر راستیی خواهی آن سرو چمن دارد

صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید
با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد

از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد
یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد

گر صورت شمع او اندر لگن غیرست
بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد

گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو
ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد

بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل
گر خرد شدست این دل زان زلف شکن دارد

شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست
در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۰۵

ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد
ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد

بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد

در بحر عجایب‌ها باشد بجز از گوهر
اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد

جز آب دگر آبی از نادره دولابی
بی شبهه و بی‌خوابی او قوت جگر سازد

بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد

بی علم نمی‌تانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد

جان‌ها است برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد

ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد

می‌خندد این گردون بر سبلت آن مفتون
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد

آن خر به مثال جو در زر فکند خود را
غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد

بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم
خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۰۶

با تلخی معزولی میری بنمی ارزد
یک روز همی‌خندد صد سال همی‌لرزد

خربندگی و آنگه از بهر خر مرده
بهر گل پژمرده با خار همی‌سازد

زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا که همه خنده زین خنده همی‌خیزد

ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت
تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد

ای خسته افتاده بنگر که که افکندت
چون درنگری او را هم اوت برانگیزد

گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش
شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۰۷

ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد
بی سر شو و بی‌سامان یعنی بنمی ارزد

چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد

در عشق چنان چوگان می‌باش به سر گردان
چون گوی در این میدان یعنی بنمی ارزد

بی پا شد و بی‌سر شد تا مرد قلندر شد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد

چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی
خاک توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد

بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من
آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد

چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمی ارزد

تا دل به قمر دادم از گردش او شادم
چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی ارزد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۰۸

ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد

آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد

جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
دل غرقه عمان شد چه جای نفس باشد

شب کفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد

ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد

ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی پس باشد

شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 159 از 464:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA