انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 161 از 464:  « پیشین  1  ...  160  161  162  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۱۹

آن صبح سعادت‌ها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید

خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید

مسکین دل آواره آن گمشده یک باره
چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید

جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
با قد به خم رفته در حین به میان آید

دل مریم آبستن یک شیوه کند با من
عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید

دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص کنان باشد آن دست زنان آید

شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم
آن جا و مکان در دم بی‌جان و مکان باشد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۲۰

از سرو مرا بوی بالای تو می‌آید
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می‌آید

هر نی کمر خدمت در پیش تو می‌بندد
شکر به غلامی حلوای تو می‌آید

هر نور که آید او از نور تو زاید او
می مژده دهد یعنی فردای تو می‌آید

گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد
زیرا که از آن خنده رعنای تو می‌آید

هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم
اندر سرم از شش سو سودای تو می‌آید

چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی
در گوش من آن جا هم هیهای تو می‌آید

اندر دل آوازی پرشورش و غمازی
آن ناله چنین دانم کز نای تو می‌آید

روزست شبم از تو خشکست لبم از تو
غم نیست اگر خشکست دریای تو می‌آید

زیر فلک اطلس هشیار نماند کس
زیرا که ز بیش و پس می‌های تو می‌آید

از جور تو اندیشم جور آید در پیشم
بینم که چنان تلخی از رای تو می‌آید

شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
جان تازه کند زیرا صحرای تو می‌آید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۲۱

در تابش خورشیدش رقصم به چه می‌باید
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید

شد حامله هر ذره از تابش روی او
هر ذره از آن لذت صد ذره همی‌زاید

در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی
تا ذره شود خود را می‌کوبد و می‌ساید

گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا
زیرا که در این حضرت جز ذره نمی‌شاید

در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن
کز دست گران جانی انگشت همی‌خاید

چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی
چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید

ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی
عمری برود در خون موییش نیالاید

جز تا به چه بابل او را نبود منزل
تا جان نشود جادو جایی بنیاساید

تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین
هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۲۲

جان پیش تو هر ساعت می‌ریزد و می‌روید
از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید

هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر
وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید

روزی که بپرد جان از لذت بوی تو
جان داند و جان داند کز دوست چه می‌بوید

یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر
صد نوحه برآرد سر هر موی همی‌موید

من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم
می‌کاهم تا عشقت افزاید و افزوید

جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
بی پای چو کشتی‌ها در بحر همی‌پوید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۲۳

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۲۴

هر ذره که بر بالا می‌نوشد و پا کوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد

آن را که بخنداند خوش دست برافشاند
وان را که بترساند دندان به دعا کوبد

مستست از آن باده با قامت خم داده
این چرخ بر این بالا ناقوس صلا کوبد

این عشق که مست آمد در باغ الست آمد
کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد

گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی
در باغ چرا آید انگور چرا کوبد

تو پای همی‌کوبی و انگور نمی‌بینی
کاین صوفی جان تو در معصره‌ها کوبد

گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم
چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد

همخرقه ایوبی زان پای همی‌کوبی
هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد

از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد
وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد

ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد

این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان
باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد

پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی
تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد

پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی
با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد

خاموش کن و بی‌لب خوش طال بقا می‌زن
می‌ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۲۵

گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد
گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد

گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو
از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد

آن مه چو گریزانه آید سپس خانه
لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد

غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من
با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۲۶

هر کآتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد

نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد
ور راستیی خواهی آن سرو چمن دارد

جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده
در ساده جان بنگر کان ساده چه تن دارد

آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین
هر دم بت نو سازد گویی که شمن دارد

گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد
ماننده آن مردی کز حرص دو زن دارد

کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه
کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد

می‌خاید چون اشتر یعنی که دهانم پر
خاییدن بی‌لقمه تصدیق ذقن دارد

مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو
گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن دارد

چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش
تا یار نعم گوید کر گفتن لن دارد

چون مست نعم گشتی بی‌غصه و غم گشتی
پس مست کجا داند کاین چرخ سخن دارد

گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش
لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۲۷

عاشق به سوی عاشق زنجیر همی‌درد
دیوانه همی‌گردد تدبیر همی‌درد

تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق
کز آتش عشق او تقصیر همی‌درد

تا حال جوان چه بود کان آتش بی‌علت
دراعه تقوا را بر پیر همی‌درد

صد پرده در پرده گر باشد در چشمی
ابروی کمان شکلش از تیر همی‌درد

مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید
از چنگل تعجیلش تأخیر همی‌درد

این عالم چون قیرست پای همه بگرفته
چون آتش عشق آید این قیر همی‌درد

شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست
پیراهن هر صبری زان میر همی‌درد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۲۸

ای دوست شکر بهتر یا آنک شکر سازد
خوبی قمر بهتر یا آنک قمر سازد

ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو
یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد

ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش
یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد

ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد

بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم
گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد

دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد

آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق
وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد

شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 161 از 464:  « پیشین  1  ...  160  161  162  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA