ارسالها: 1626
#1,611
Posted: 9 May 2012 10:04
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۲۹
عاشق چو منی باید میسوزد و میسازد
ور نی مثل کودک تا کعب همیبازد
مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو
تا بر همه مه رویان میچربد و مینازد
عاشق چو منی باید کز مستی و بیخویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
فارس چو تویی باید ای شاه سوار من
کز وهم و گمان زان سو میراند و میتازد
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه که او خود را در عشق دراندازد
چون شاخ زرست این جان میکش به خودش میدان
چندان که کشش بیند سوی تو همییازد
باری دل و جان من مستست در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او
در بر کشدت شیرین بیواسطه بنوازد
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد
شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی
باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,612
Posted: 9 May 2012 10:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۳۰
گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد
چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد
بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت
بر شکل عصا آید وان مار دوسر باشد
وان غصه که میگویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
آن چاره همیکردم آن مات نمیآمد
آن چاره لنگت را آخر چه اثر باشد
از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو
تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,613
Posted: 9 May 2012 10:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۳۱
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید آمد
نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
یعقوب برون آمد از پرده مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد
خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,614
Posted: 9 May 2012 10:06
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۳۲
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل میزن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بیمثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بیاو عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غمهاش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,615
Posted: 9 May 2012 10:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۳۳
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد
آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
امروز به از دینه ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد
آن کس که همیجستم دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد
دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد
آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
امروز سلیمانم کانگشتریم دادی
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادتها که زین سفرم آمد
وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم
وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد
وقتست که درتابم چون صبح در این عالم
وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,616
Posted: 9 May 2012 10:08
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۳۴
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدحها را
تا منکر این عشرت بیباده طرب بیند
سغراق معانی را بر معده خالی زن
معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند
با غره دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,617
Posted: 9 May 2012 10:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۳۵
مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
والله که کلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و میمیرم کاین چرخ چه میزاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانه مسکین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بیجان شد جانیش دهد نسیه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندانک بیفزایی این باده بیفزاید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,618
Posted: 9 May 2012 10:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,619
Posted: 9 May 2012 10:10
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۳۷
برانید برانید که تا بازنمانید
بدانید بدانید که در عین عیانید
بتازید بتازید که چالاک سوارید
بنازید بنازید که خوبان جهانید
چه دارید چه دارید که آن یار ندارد
بیارید بیارید در این گوش بخوانید
پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد
بگویید بگویید اگر مست شبانید
شرابیست شرابیست خدا را پنهانی
که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید
دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد
ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید
گشادست گشادست سر خابیه امروز
کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید
صلا گفت صلا گفت کنون فالق اصباح
سبک روح کند راح اگر سست و گرانید
رسیدند رسیدند رسولان نهانی
درآرید درآرید برونشان منشانید
دریغا و دریغا که در این خانه نگنجند
که ایشان همه کانند و شما بند مکانید
مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید
که ایشان همه جانند و شما سخره نانید
بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن
نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید
زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست
در آن دست و در آن شست و شما تیر مکانید
سماعیست سماعیست از آن سوی که سو نیست
عروسی همه آن جاست شما طبل زنانید
خموشید خموشید خموشانه بنوشید
بپوشید بپوشید شما گنج نهانید
به دیدار نهانید به آثار عیانید
پدید و نه پدیدیت که چون جوهر جانید
چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز
پراکنده به هر خانه چو خورشید روانید
در این بحر در این بحر همه چیز بگنجد
مترسید مترسید گریبان مدرانید
دهان بست دهان بست از این شرح دل من
که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,620
Posted: 9 May 2012 10:11
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۳۸
ملولان همه رفتند در خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید
ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه
چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید
چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید
چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید مدانید که چندید
چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید
چو در کان نباتید ترش روی چرایید
چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید
چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
چه امکان گریزست که در دام کمندید
گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید
چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع
چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید
از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید
ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید
خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید
همان یار بیاید در دولت بگشاید
که آن یار کلیدست شما جمله کلندید
خموشید که گفتار فروخورد شما را
خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!