انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 163 از 464:  « پیشین  1  ...  162  163  164  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۳۹

آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
امسال در این خرقه زنگار برآمد

آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آنست که امسال عرب وار برآمد

آن یار همانست اگر جامه دگر شد
آن جامه به در کرد و دگربار برآمد

آن باده همانست اگر شیشه بدل شد
بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد

ای قوم گمان برده که آن مشعله‌ها مرد
آن مشعله زین روزن اسرار برآمد

این نیست تناسخ سخن وحدت محضست
کز جوشش آن قلزم زخار برآمد

یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست
کدم ز تک صلصل فخار برآمد

رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید
امروز در این لشکر جرار برآمد

گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد
از برج دگر آن مه انوار برآمد

گفتار رها کن بنگر آینه عین
کان شبهه و اشکال ز گفتار برآمد

شمس الحق تبریز رسیدست مگویید
کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۴۰

تا باد سعادت ز محمد خبر افکند
زان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکند

از حال گدا نیست عجب گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند

روزی پسر ادهم اندر پی آهو
مانند فلک مرکب شبدیز برافکند

دادیش یکی شربت کز لذت و بویش
مستیش به سر برشد و از اسب درافکند

گفتند همه کس به سر کوی تحیر
مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند

از نام تو بود آنک سلیمان به یکی مرغ
در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند

از یاد تو بود آنک محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۴۱

در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد
کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد

چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن
تا قصه خوبان که بنامند برافتاد

بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشید
بس باده کز آن نادره در چشم و سر افتاد

مه با سپر و تیغ شبی حمله او دید
بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد

ما بنده آن شب که به لشکرگه وصلش
در غارت شکر همه ما را حشر افتاد

خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت
بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد

گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت
گفتیم کز آن نور به ما این نظر افتاد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۴۲

در خانه نشسته بت عیار کی دارد
معشوق قمرروی شکربار کی دارد

بی زحمت دیده رخ خورشید که بیند
بی پرده عیان طاقت دیدار کی دارد

گفتی به خرابات دگر کار ندارم
خود کار تو داری و دگر کار کی دارد

زندان صبوحی همه مخمور خمارند
ای زهره کلید در خمار کی دارد

ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق
آن کان شکرهای به قنطار کی دارد

یک غمزه دیدار به از دامن دینار
دیدار چو باشد غم دینار کی دارد

جان‌ها چو از آن شیر ره صید بدیدند
اکنون چو سگان میل به مردار کی دارد

چون عین عیانست ز اقرار کی لافد
اقرار چو کاسد شود انکار کی دارد

ای در رخ تو زلزله روز قیامت
در جنت حسن تو غم نار کی دارد

با غمزه غمازه آن یار وفادار
اندیشه این عالم غدار کی دارد

گفتی که ز احوال عزیزان خبری ده
با مخبر خوبت سر اخبار کی دارد

ای مطرب خوش لهجه شیرین دم عارف
یاری ده و برگو که چنین یار کی دارد

بازار بتان از تو خرابست و کسادست
بازار چه باشد دل بازار کی دارد

امروز ز سودای تو کس را سر سر نیست
دستار کی دارد سر دستار کی دارد

شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا
از پار کی گوید غم پیرار کی دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۴۳

در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد

من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد

من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد

ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد

آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد

آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی
فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد

آن‌ها که بگفتند که ما کامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان کرد

سلطان عرفناک بدش محرم اسرار
تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد

شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق
جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۴۴

تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد

آن فکر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج
هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد

آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند
گر بئس قرین بود کنون نعم قرین شد

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد

زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم
خاری که ورا جست گلستان یقین شد

هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست
وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد

بسیار زمین‌ها که به تفصیل فلک شد
بسیار یسار از کف اقبال یمین شد

گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد
ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد

گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف
از بهر برون آمدنش حبل متین شد

هر جزو چو جندالله محکوم خداییست
بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد

خاموش که گفتار تو ماننده نیلست
بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد

خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست
اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۴۵

بار دگر آن آب به دولاب درآمد
وان چرخه گردنده در اشتاب درآمد

بار دگر آن جان پر از آتش و از آب
در لرزه چو خورشید و چو سیماب درآمد

بار دگر آن صورت پنهانی عالم
از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد

خورشید که می‌درد از او مشرق و مغرب
از لطف بود گر به سطرلاب درآمد

بار دگر آن صبح بخندید و بتابید
تا خفته صدساله هم از خواب درآمد

بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد
خیزید که آن فاتح ابواب درآمد

بار دگر از قبله روان گشت رسالت
در گوش محمد چو به محراب درآمد

چون رفت محمد به در خیبر ناسوت
نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد

از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد
وز بیم مسبب همه اسباب درآمد

آری لقبش بود سعادت بک عالم
زان پیش که اشخاص به القاب درآمد

بگشاد محمد در خمخانه غیبی
بسیار کسادی به می ناب درآمد

از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون
آن جام می لعل چو عناب درآمد

خاموش کن امروز که این روز سخن نیست
زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۴۶

بار دگر آن مست به بازار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد

سرهای درختان همه پربار چرا شد
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد

یک حمله دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد

یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد

یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد

یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد

یک حمله دیگر به شب این پاس بداریم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد

یک حمله دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد

یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد

این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد

اکنون بزند گردن غم‌های جهان را
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد

دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد

بربند لب اکنون که سخن گستر بی‌لب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۴۷

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند

گامی دو چنان آید کو راست نهادست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند

استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین مملکتت از ملک الموت رهاند

شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند

خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری
کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۶۴۸

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 163 از 464:  « پیشین  1  ...  162  163  164  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA