ارسالها: 1626
#1,641
Posted: 9 May 2012 10:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۵۹
دلم امروز خوی یار دارد
هوای روی چون گلنار دارد
که طاووس آن طرف پر میفشاند
که بلبل آن طرف تکرار دارد
صدای نای آن جا نکته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
بگه برخیز فردا سوی او رو
که او عاشق چو من بسیار دارد
چو بگشاید رخان تو دل نگهدار
که بس آتش در آن رخسار دارد
ولیکن عقل کو آن لحظه دل را
که دلها را لبش خمار دارد
ز ما کاری مجو چون دادهای می
که می مر مرد را بیکار دارد
دلم افتان و خیزان دوش آمد
که می مستی او اظهار دارد
دویدم پیش و گفتم باده خوردی
نمیترسی که عقل انکار دارد
چو بو کردم دهانش را بدیدم
که بوی آن پری دیدار دارد
خداوندی شمس الدین تبریز
که بوی خالق جبار دارد
ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست
و او بیحد و بیمقدار دارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,642
Posted: 9 May 2012 10:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۶۰
نثرنا فی ربیع الوصل بالورد
حنانینا فنعم الزوج و الفرد
ز رویت باغ و عبهر میتوان کرد
ز زلفت مشک و عنبر میتوان کرد
ز روی زرد همچون زعفرانم
جهانی را مزعفر میتوان کرد
به یک دانه ز خرمنگاه ماهت
فلکها را مسخر میتوان کرد
تو آن خضری که از آب حیاتت
گدایان را سکندر میتوان کرد
در آن حالی که حالم بازجویی
محالی را میسر میتوان کرد
نخاف العین ترمینا بسو
فیا داود قدر حلقه السرد
به خود واگرد ای دل زانک از دل
ره پنهان به دلبر میتوان کرد
جهان شش جهت را گر دری نیست
چو در دل آمدی در میتوان کرد
درآ در دل که منظرگاه حقست
وگر هم نیست منظر میتوان کرد
چو دردی ماند جان ما در این زیر
اگر زیرست از بر میتوان کرد
ز گولی در جوال نفس رفتی
وگر نی ترک این خر میتوان کرد
الا یا ساقیا هات الحمیا
لتکفینا عناء الحر و البرد
دل سنگین عشق ار نرم گردد
دل ار سنگست جوهر میتوان کرد
بیار آن باده حمرا و درده
کز احمر عالم اخضر میتوان کرد
از آن باده که پر و بال عیش است
ز هر جزوم کبوتر میتوان کرد
از آن جرعه که از دریای فضل است
بهشت و حور و کوثر میتوان کرد
چو تیرانداز گردد باده در خم
ز تیر باده اسپر میتوان کرد
و اسکرنا به کاسات عظام
فان السکر دفع الهم و الحرد
چو باده در من آتش زد بدیدم
که از هر آب آذر میتوان کرد
بیا ای مادر عشرت به خانه
که جان را فرش مادر میتوان کرد
وگر در راه تو نامحرمانند
تو را از جام چادر میتوان کرد
چو گشتی شیرگیر و شیرآشام
سزای شیر صفدر میتوان کرد
بزن گردن املها را به باده
کز آن هر قطره خنجر میتوان کرد
سقاهم ربهم برخوان و می نوش
که هر دم عیش دیگر میتوان کرد
وگر ساغر نداری می بیاور
دهان را همچو ساغر میتوان کرد
و اعتقنا به خمر من هموم
و جازی همنا بالدفع و الطرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,643
Posted: 9 May 2012 10:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۶۱
بیا ای زیرک و بر گول میخند
بیا ای راه دان بر غول میخند
چو در سلطان بیعلت رسیدی
هلا بر علت و معلول میخند
اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر
برو بر خاذل و مخذول میخند
چو مرده مردهای را کرد معزول
تو خوش بر عازل و معزول میخند
مثال محتلم پندار عزلش
تو هم بر فاعل و مفعول میخند
یکی در خواب حاصل کرد ملکی
برو بر حاصل و محصول میخند
سؤالی گفت کوری پیش کری
دلا بر سائل و مسول میخند
وگر گوید فروشستم فلان را
هلا بر غاسل و مغسول میخند
چو نقدت دست داد از نقل بس کن
خمش بر ناقل و منقول میخند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 484
#1,644
Posted: 10 May 2012 01:57
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۶۲
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#1,645
Posted: 10 May 2012 01:58
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۶۳
تویی نقشی که جانها برنتابد
که قند تو دهانها برنتابد
جهان گر چه که صد رو در تو دارد
جمالت را جهانها برنتابد
روان گشتند جانها سوی عشقت
که با عشقت روانها برنتابد
درون دل نهان نقشیست از تو
که لطفش را نهانها برنتابد
چو خلوتگاه جان آیی خمش کن
که آن خلوت زبانها برنتابد
بدو نیک ار ببینی نیک نبود
از آن بگذر کز آنها برنتابد
بگو تو نام شمس الدین تبریز
که نامش را نشانها برنتابد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#1,646
Posted: 10 May 2012 02:00
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دلی دارم که گرد غم نگردد
میی دارم که هرگز کم نگردد
دلی دارم که خوی عشق دارد
که جز با عاشقان همدم نگردد
خطی بستانم از میر سعادت
که دیگر غم در این عالم نگردد
چو خاص و عام آب خضر نوشند
دگر کس سخره ماتم نگردد
اگر فاسق بود زاهد کنندش
وگر زاهد بود بلعم نگردد
چو یابد نردبان بر چرخ شادی
ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد
چو خرمشاه عشق از دل برون جست
که باشد که خوش و خرم نگردد
ز سایه طرههای درهم او
ز هر همسایهای درهم نگردد
بکن توبه ز گفتار ار چه توبه
از آن توبه شکن محکم نگردد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#1,647
Posted: 10 May 2012 02:04
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۶۵
خنک جانی که او یاری پسندد
کز او دوریش خود صورت نبندد
تو باشی خنده و یار تو شادی
که بیشادی دهان کس نخندد
تو باشی سجده و یار تو تعظیم
که بیتعظیم هرگز سر نخنبد
تو باشی چون صدا و یار غارت
چو آوازی به نزد کوه و گنبد
تو آدینه بوی او وقت خطبه
نه ز آدینه جدا چون روز شنبد
نگر آخر دمی در نحن اقرب
نظر را تا نجنباند نجنبد
خیالی خوش دهد دل زان بنازد
خیالی زشت آرد دل بتندد
بر او مسخره آمد دل و جان
گه از صله گه از سیلیش رندد
مزن سیلی چنانک گیج گردم
ز گیجی دور افتم ز اصل و مسند
خمش تا درس گوید آن زبانی
که لا باشد به پیشش صد مهند
اگر گویی تو نی را هی خمش کن
بگوید با لبش گو ای مؤید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#1,648
Posted: 10 May 2012 02:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۶۶
چمن جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
چه بیذوقست آن کش عشق نبود
چه مردهست آن که او یاری ندارد
به غیر قوت تن قوتی ننوشد
بجز دنیا سمن زاری ندارد
هر آنک ترک خر گوید ز مستی
غم پالان و افساری ندارد
ز خر رست و روان شد پابرهنه
به گلزاری که آن خاری ندارد
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد
بر او خر چو مقداری ندارد
مشو غره به ازرق پوش گردون
که اندر زیر ایزاری ندارد
درافکن فتنه دیگر در این شهر
که دور عشق هنجاری ندارد
بدران پردهها را زانک عاشق
ز بیشرمی غم و عاری ندارد
بزن آتش در این گفت و در آن کس
که در گفت تو اقراری ندارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 1626
#1,649
Posted: 10 May 2012 02:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۶۷
سماع صوفیان می درنگیرد
که آتش هیزمی را تر نگیرد
یقین میدانک جسمانیست آفت
مکوپ این دست تا پا برنگیرد
بیابد خلوت عشرت مسیحا
اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد
چرا در بزم خلوت بیگرانان
دل ما عیش را از سر نگیرد
نه اصل این بنا باشد کلوخی
کلوخی لطف آن دلبر نگیرد
که چشم حقد یوسف را نداند
که بانگ چنگ گوش کر نگیرد
ز هر آهو نه صحرا مشک یابد
ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد
ز هر نی ناله مشتاق ناید
و هر مرغی ز نی شکر نگیرد
چه داند لطف زهره زهره رفته
که او را گوشه چادر نگیرد
می جان را بجز جانی ننوشد
که جسمانی می انور نگیرد
نه هر ابری حریف ماه گردد
که اختر را بجز اختر نگیرد
اگر دلدار گیرد در جهان کس
از این دلدار ما خوشتر نگیرد
خداوند شمس دین آن نور تبریز
که هر کس را چو من چاکر نگیرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,650
Posted: 10 May 2012 02:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۶۸
رجب بیرون شد و شعبان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد
دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد
بروید دل گل و نسرین و ریحان
چو از ابر کرم باران درآمد
دهان جمله غمگینان بخندد
بدین قندی که در دندان درآمد
چو خورشید آدمی زربفت پوشد
چو آن مه روی زرافشان درآمد
بزن دست و بگو ای مطرب عشق
که آن سرفتنه پاکوبان درآمد
اگر دی رفت باقی باد امروز
وگر عمر بشد عثمان درآمد
همه عمر گذشته بازآید
چو این اقبال جاویدان درآمد
چو در کشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد
منور شد چو گردون خاک تبریز
چو شمس الدین در آن میدان درآمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!