انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 176 از 464:  « پیشین  1  ...  175  176  177  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۶۹

چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد

ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد

نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی
دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد

همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی
سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد

تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی
کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۰

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۱

هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند

دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند

نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند

عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند

ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند

تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند

دل تو مثال بامست و حواس ناودان‌ها
تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند

تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند

تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۲

صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد

به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت
به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد

به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو
به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر آمد

به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی
که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد

که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی
به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد

تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی
تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد

به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن
چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد

چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان
ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد

به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب
که غبار از سواری حسن و منور آمد

ز حجاب گل دلا تو به جهان نظاره‌ای کن
که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد

دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر
که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۳

سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد

نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم
که هزار موج باده به دماغ من برآمد

بگشاد این دماغم پر و بال بی‌نهایت
که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد

به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم
ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر آمد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۴

ه میان دل خیال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد

بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد

دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش
نه که آینه شود خوش چو در او صفا درآمد

به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد

همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد

همه نقش‌ها برون شد همه بحر آبگون شد
همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد

همه خانه‌ها که آمد در آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا همه خانه‌ها درآمد

همه خانه‌ها یکی شد دو مبین به آب بنگر
که جدا نیند اگر چه که جدا جدا درآمد

همه کوزه‌ها بیارید همه خنب‌ها بشویید
که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۵

هله هش دار که در شهر دو سه طرارند
که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند

دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند
که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند

سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند
ساقیانند که انگور نمی‌افشارند

یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند

صورتی‌اند ولی دشمن صورت‌هااند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند

همچو شیران بدرانند و به لب می‌خندند
دشمن همدگرند و به حقیقت یارند

خرفروشانه یکی با دگری در جنگند
لیک چون وانگری متفق یک کارند

همچو خورشید همه روز نظر می‌بخشند
مثل ماه و ستاره همه شب سیارند

گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ار چه به شب جو کارند

دلبرانند که دل بر ندهد بی‌برشان
سرورانند که بیرون ز سر و دستارند

شکرانند که در معده نگردند ترش
شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند

مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو
زانک این مردم دیگر همه مردم خوارند

بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست
زانک این حرف و دم و قافیه هم اغیارند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۶

عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند

همه از کار از آن روی معطل شده‌اند
چو از آن سر نگری موی به مو در کارند

گر چه بی‌دست و دهانند درختان چمن
لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند

صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند
شمع‌ها یک صفتند ار به عدد بسیارند

نورهاشان به هم اندرشده بی‌حد و قیاس
چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند

چشم‌هاشان همه وامانده در بحر محیط
لب فروبسته از آن موج که در سر دارند

ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری
که به لشکرگهشان مور نمی‌آزارند

هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی
کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند

بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند
ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند

این بدن تخت شه و چار طبایع پایش
تاجداران فلک تخت به تو نگذارند

شمس تبریز اگر تاج بقا می‌بخشد
دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۷

ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند
هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند

جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند

بندگانند تو را کز تو تویشان مقصود
پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند

ترک این شرب بگویند در این روزی چند
عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند

چون ستاره شب تاریک پی مه گردند
چو مه چارده رخسار منور گیرند

گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک
پدر و مادر روحانی دیگر گیرند

چون ببینند که تن لقمه گورست یقین
جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند

بس کن این لکلک گفتار رها کن پس از این
تا سخن‌ها همه از جان مطهر گیرند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۸

از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود
چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود

بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مکن
گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود

بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود

جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می‌نرود

همه مرغان چمن هر طرفی می‌پرند
بلبل از واسطه گل ز چمن می‌نرود

مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد
وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود

زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند
مرد چون روی تو بیند سوی زن می‌نرود

جان منصور چو در عشق توش دار زدند
در رسن کرد سر خود ز رسن می‌نرود

جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن
از پی تربیت تو ز یمن می‌نرود

چون خیال شکن زلف تو در دل دارم
این شکسته دلم از عشق شکن می‌نرود

گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند
جان عاشق به سوی گور و کفن می‌نرود

حیله‌ها دانم و تلبیسک و کژبازی‌ها
جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می‌نرود


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 176 از 464:  « پیشین  1  ...  175  176  177  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA