انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 177 از 464:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۷۹

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد

چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد

نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار می‌ندهی کم ز یکی جرعه درد

همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بی‌تو در آن حجره ره راست نبرد

گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد

آستینم ز گهرهای نهانی پر دار
آستینی که بسی اشک از این دیده سترد

شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد

دل آواره اگر از کرمت بازآید
قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد

این جمادات ز آغاز نه آبی بودند
سرد سیرست جهان آمد و یک یک بفسرد

خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد

مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۸۰

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد

آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر
آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد

گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد

هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۸۱

در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بی‌دل و جان برخیزد

من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد

چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست از این بار گران
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد

من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست و همی‌گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد

هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد

این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۸۲

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد

خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ
زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد

خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد

خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت
مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد

خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد
خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد

خبرت هست ز دزدی دی دیوانه
شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد

بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان
تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد

شاهدان چمن ار پار قیامت کردند
هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد

گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده‌اند
کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد

ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده
غنچه طفل چو عیسی فطن و خط خوان شد

بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت
باز آن باد صبا باده ده بستان شد

نقش‌ها بود پس پرده دل پنهانی
باغ‌ها آینه سر دل ایشان شد

آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی
آینه نقش شود لیک نتاند جان شد

مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد

باقیان در لحدند و همه جنبان شده‌اند
زانک زنده نتواند گرو زندان شد

گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم
من دهان بستم کو آمد و پایندان شد

هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام
گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۸۳

ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند
باده عشق عمل کرد و همه افتادند

همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد
کله از سر بنهادند و کمر بگشادند

این همه عربده و تندی و ناسازی چیست
نه همه همره و هم قافله و هم زادند

ساقیا دست من و دامن تو مخمورم
تو بده داد دل من دگران بیدادند

من عمارت نپذیرم که خرابم کردی
ای خراب از می تو هر کی در این بنیادند

ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد
به صفات تو که در کشتن من استادند

بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست
بنده آن نفرم کز خود خود آزادند

دختران دارم چون ماه پس پرده دل
ماه رویان سماوات مرا دامادند

دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند
خسروان فلک اندر پیشان فرهادند

چون همه باز نظر از جز شه دوخته‌اند
گرد مردار نگردند نه ایشان خادند

همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند
دل ندارند و عجب این که همه دلشادند

گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند
این فقیران تراشنده همه خرادند

خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش
دگران حیله گر و ظالم و بی‌فریادند

رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست
عاشقانند تو را منتظر میعادند

تن زدم لیک دلم نعره زنان می‌گوید
باده عشق تو خواهم که دگرها بادند

شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود
همه در عشق تو موم‌اند اگر پولادند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۸۴

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند

عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند

سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو
فقها سوی مدارس پی تکرار شدند

همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند

صدقات شه ما حصه درویشانست
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند

ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند

تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست
ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند

جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود
جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند

همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند
مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۸۵

ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند

ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز
آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند

چو مه از روزن هر خانه که اندرتابیم
از ضیا شب صفتان جمله ره در گیرند

ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست
چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند

آنک زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد
مگر او را به گلیم از بر ما برگیرند

هر کی او گرم شد این جا نشود غره کس
اگرش سردمزاجان همه در زر گیرند

در فروبند و بده باده که آن وقت رسید
زردرویان تو را که می احمر گیرند

به یکی دست می خالص ایمان نوشند
به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند

آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی
عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند

پس این پرده ازرق صنمی مه روییست
که ز نور رخش انجم همه زیور گیرند

ز احتراقات و ز تربیع و نحوست برهند
اگر او را سحری گوشه چادر گیرند

تو دورای و دودلی و دل صاف آن‌ها راست
که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند

خمش ای عقل عطارد که در این مجلس عشق
حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۸۶

آنک عکس رخ او راه ثریا بزند
گر ره قافله عقل زند تا بزند

آنک نقل و می او در ره صوفی نقدست
رسدش گر به نظر گردن فردا بزند

گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل
خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند

عمری باید تا دیو از او بگریزد
احمدی باید تا راه چلیپا بزند

در هر آن کنج دلی که غم تو معتکفست
نیم شب تابش خورشید بر آن جا بزند

عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار
تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند

زین گذر کن که رسیدست شهنشاه کرم
خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند

کف حاجت بگشا جام الهی بستان
تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند

رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد
که کف شق قمر بر مه بالا بزند

بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را
عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند

خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم
ور نه در رخت تو هم آتش یغما بزند

بگریز از من و از طالع شیرافکن من
کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند

هین خمش باش که نور تو چو بر دل‌ها زد
نور محسوس شود بر سر و بر پا بزند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۸۷

آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند
و آنچ عشق تو کند شورش محشر نکند

هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود
هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند

چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند
چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند

مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت
که کسی را هوس ملکت سنجر نکند

تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست
جز که آهنگ دل خسته لاغر نکند

دل ویران که در و گنج هوای ابدیست
رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر نکند

من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز
که دلارام به یک غمزه میسر نکند

توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن
هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند

یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق
تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند

گر چه با خاک برابر کند او قالب ما
خاک ما را به دو صد روح برابر نکند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۸۸

آه کان طوطی دل بی‌شکرستان چه کند
آه کان بلبل جان بی‌گل و بستان چه کند

آنک از نقد وصال تو به یک جو نرسید
چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند

آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند
چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند

نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد
در تماشاگه جان صورت بی‌جان چه کند

با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست
دل تشنه لب من در شب هجران چه کند

دست و پا و پر و بال دل من منتظرند
تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند

آنک او دست ندارد چه برد روز نثار
و آنک او پای ندارد گه خیزان چه کند

آنک بر پرده عشاق دلش زنگله نیست
پرده زیر و عراقی و سپاهان چه کند

آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد
سرد و افسرده میان صف مستان چه کند

آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش
چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند

گر چه فرعون به در ریش مرصع دارد
او حدیث چو در موسی عمران چه کند

آنک او لقمه حرص است به طمع خامی
او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند

بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو
بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند

شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی
عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 177 از 464:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA