ارسالها: 1626
#1,791
Posted: 13 May 2012 02:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۰۹
طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید
نقش گرمابه یک یک در سجود اندرآید
نقشهای فسرده بیخبروار مرده
ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید
گوشهاشان ز گوشش اهل افسانه گردد
چشمهاشان ز چشمش قابل منظر آید
نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان
چون معاشر که گه گه در می احمر آید
پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه ز ایشان
کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید
نقشها یک دگر را جانب خویش خوانند
نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید
لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد
گر چه صورت ز جستن در کر و در فر آید
جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان
ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید
گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید
دامن هر فقیری از کفش پرزر آید
دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش
تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید
برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم
چونک آن ماه یک دم مست در محضر آید
باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد
چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید
کم کند از لقاشان بفسرد نقشهاشان
گم شود چشمهاشان گوشهاشان کر آید
باز چون رو نماید چشمها برگشاید
باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید
رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان
در پی این عبارت جان بدان معبر آید
آنچ شد آشکارا کی توان گفت یارا
کلک آن کی نویسد گر چه در محبر آید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,792
Posted: 13 May 2012 02:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۱۰
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلک خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
هم زبان همدگر آموختند
بی نفور این دو نفر آمیختند
نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,793
Posted: 13 May 2012 02:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۱۱
آن شکرپاسخ نباتم میدهد
و آنک کشتستم حیاتم میدهد
آن که در دریای خونم غرقه کرد
یونس وقتم نجاتم میدهد
در صفات او صفاتم نیست شد
هم صفا و هم صفاتم میدهد
رخت را برد و مرا درویش کرد
نک ز یاقوتش زکاتم میدهد
اسب من بستد پیاده ماندهام
وز دو رخ آن شاه ماتم میدهد
کوه طور از شاهماتش پاره شد
من کم از کاهم ثباتم میدهد
ماه عید روز وصلش خواستم
از شب هجران براتم میدهد
چون برون از شش جهت بد گنج عشق
زان جهت بی این جهاتم میدهد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,794
Posted: 13 May 2012 02:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۱۲
خنبهای لایزالی جوش باد
باده نوشان ازل را نوش باد
تیزچشمان صفا را تا ابد
حلقههای عشق تو در گوش باد
دوش گفتم ساقیش را هوش دار
ساقیش گفتا مرا بیهوش باد
ای خدا از ساقیان بزم غیب
در دو عالم بانگ نوشانوش باد
عقل کل کو راز پوشاند همی
مست باد و راز بیروپوش باد
هر سحر همچون سحرگه بیحجاب
آفتاب حسن در آغوش باد
شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست
صد هزاران آفرین بر روش باد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,795
Posted: 13 May 2012 02:50
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۱۳
موشکی صندوق را سوراخ کرد
خواب گربه موش را گستاخ کرد
اندر آتش افکنیم آن موش را
همچنان کان مردک طباخ کرد
گربه را و موش را آتش زنیم
در تنوری کآتشش صد شاخ کرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,796
Posted: 13 May 2012 02:50
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۱۴
بار دیگر یار ما هنباز کرد
اندک اندک خوی از ما بازکرد
مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد
رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انکاز کرد
ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین همراز کرد
ای دل از سر صبر را آغاز کن
زانک دلبر جور را آغاز کرد
عقل گوید کاین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد
میدهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,797
Posted: 13 May 2012 02:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۱۵
شهر پر شد لولیان عقل دزد
هم بدزدد هم بخواهد دستمزد
هر که بتواند نگه دارد خرد
من نتانستم مرا باری ببرد
گرد من میگشت یک لولی پریر
همچنینم برد کلی کرد و مرد
کرد لولی دست خود در خون من
خون من در دست آن لولی فسرد
تا که میشد خون من انگوروار
سالها انگور دل را میفشرد
کرد دیدم کو کند دزدی ولیک
کرد ما را بین که او دزدید کرد
کی گمان دارد که او دزدی کند
خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد
دزد خونی بین که هر کس را که کشت
خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد
رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت
سیم برد و دامن پرزر شمرد
دردها و دردها را صاف کرد
پیش او آرید هر جا هست درد
این جهان چشمست و او چون مردمک
تنگ میآید جهان زین مرد خرد
باز رشک حق دهانم قفل کرد
شد کلید و قفل را جایی سپرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,798
Posted: 13 May 2012 02:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۱۶
خلق میجنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد
چند شب گشتیم ما و چند روز
در غم و شادی تو تا روز شد
در جهان بس شهرها کان جا شبست
اندر این ساعت که این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفتهاند
ز آفتاب عشق ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشقست و سودا روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن به بالا روز شد
بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
بر تو گر شامست بر ما روز شد
گر تو از طفلی ز روز آگه نهای
خیز با ما جان بابا روز شد
روز را منکر مشو لا لا مگو
چند لا لا جان لالا روز شد
آفتاب آمد که انشق القمر
بشنو این فرمان اعلا روز شد
پاسبانا بس دگر چوبک مزن
پاسبان و حارس ما روز شد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,799
Posted: 13 May 2012 02:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۱۷
چون مرا جمعی خریدار آمدند
کهنه دوزان جمله در کار آمدند
از ستیزه ریش را صابون زدند
وز حسد ناشسته رخسار آمدند
همچو نغزان روز شیوه میکنند
همچو چغزان شب به تکرار آمدند
شکر کز آواز من این خفتگان
خواب را هشتند و بیدار آمدند
کاش بیداری برای حق بدی
اینک بهر سیم و زر زار آمدند
چون شود بیمار از ایشان سرخ رو
چون به زردی همچو دینار آمدند
خلق را پس چون رهانند از حسد
کز حسد این قوم بیمار آمدند
در دل خلقند چون دیده منیر
آن شهان کز بهر دیدار آمدند
همچو هفت استاره یک نور آمدند
همچو پنج انگشت یک کار آمدند
تا نگردی ریش گاو مردمی
سر به سر خود ریش و دستار آمدند
اهل دل خورشید و اهل گل غبار
اهل دل گل اهل گل خار آمدند
غم مخور ای میر عالم زین گروه
کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,800
Posted: 13 May 2012 02:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۱۸
ساقیان سرمست در کار آمدند
مستیان در کوی خمار آمدند
حلقه حلقه عاشقان و بیدلان
بر امید بوی دلدار آمدند
بلبلان مست و مستان الست
بر امید گل به گلزار آمدند
هین که مخموران در این دم جوق جوق
بر در ساقی به زنهار آمدند
یک ندا آمد عجب از کوی دل
بی دل و بیپا به یک بار آمدند
از خوشی بوی او در کوی او
بیخود و بیکفش و دستار آمدند
بی محابا ده تو ای ساقی مدام
هین که جانها مست اسرار آمدند
عارفان از خویش بیخویش آمدند
زاهدان در کار هشیار آمدند
ساقیا تو جمله را یک رنگ کن
باده ده گر یار و اغیار آمدند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!