انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 187 از 464:  « پیشین  1  ...  186  187  188  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۷۹

صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
وز آسمان سپیده کافور بردمید

صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید

رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تخت ملک زنگی شب را فروکشید

زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید
آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید

یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید

زین راه نابدید معما کی بو برد
آنک از شراب عشق ازل خورد یا چشید

حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد
حیران شدست روز که خوبش که آفرید

حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همی‌چرید

نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید

شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ
ای غم بکش مرا که حسینم توی یزید

گوهر مزاد کرد که این را کی می‌خرد
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید

امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید

درده ز جام باده که یسقون من رحیق
کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید

رندان تشنه دل چو به اسراف می‌خورند
خود را چو گم کنند بیابند آن کلید

پهلوی خم وحدت بگرفته‌ای مقام
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید

خاموش کن که جان ز فرح بال می‌زند
تا آن شراب در سر و رگ‌های جان دوید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۰

صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد

صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد

آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد

وان چشم کو چو برق همی‌سوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد

وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
در آتش خدای کنون او کباب شد

ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت
او را از این سیاست شه فتح باب شد

چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
سودش نداشت سخره صد اضطراب شد

چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۱

آه که بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد

آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد

آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد

آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن
یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد

لشکر اندیشه‌ها می‌رسد از بیشه‌ها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد

ای دل روشن ضمیر بر همه دل‌ها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد

چشم همه خشک و تر مانده در همدگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد

دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد

ناله خلق از شماست آن شما از کجاست
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد

شمس حق دین تویی مالک ملک وجود
ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۲

جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید

روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید

گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید

دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید

عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید

پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شکر در دل کاغد رسید

چند کند زیر خاک صبر روان‌های پاک
هین ز لحد برجهید نصر مؤید رسید

طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد
وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید

بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور
آمد آواز صور روح به مقصد رسید

دوش در استارگان غلغله افتاده بود
کز سوی نیک اختران اختر اسعد رسید

رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پی او زهره جست مست به فرقد رسید

قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت
گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید

عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسید

خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست عمر مؤبد رسید

ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید

باز سلیمان روح گفت صلای صبوح
فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید

رغم حسودان دین کوری دیو لعین
کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید

از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۳

جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد
این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد

فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد
ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد

گشت جدا موج‌ها گر چه بد اول یکی
از سبب باد بود آنک جدایی بزاد

جام دوی درشکن باده مده باد را
چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد

روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت
هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد

گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمتست
کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۴

پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد
مژده که آن بوطرب داد طرب‌ها بداد

بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد

عشق همایون پیست خطبه به نام ویست
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد

روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار او هو رب العباد

ز اول روز این خمار کرد مرا بی‌قرار
می‌کشدم ابروار عشق تو چون تندباد

دست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد

می‌کشدم موکشان من ترش و سرگران
رو که مراد جهان می‌کشدم بی‌مراد

عقل بر آن عقل ساز ناز همی‌کرد ناز
شکر کز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد

پای به گل بوده‌ام زانک دودل بوده‌ام
شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد

لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بگسلم این ریسمان بازروم در معاد

دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد

گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد

گفتم تو کیستی گفت مراد همه
گفتم من کیستم گفت مراد مراد

مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد

داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۵

بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد

سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما
گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد

عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد

مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب
داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد

باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست
دل چو چنین خوان بدید پای به خون درنهاد

دولت بشتافته‌ست چون نظرت تافته‌ست
تا که بقا یافته‌ست عاشق کون و فساد

مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان
عالم ای شاه جان بی‌رخ خوبت مباد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۶

از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
بهر رسن بازیش لولیکان آمدند

در دل هر لولیی عشق چو استاره‌ای
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند

در هوس این سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند

بین که چه ریسیده‌ایم دست که لیسیده‌ایم
تا که چنین لقمه‌ها سوی دهان آمدند

لولیکان قنق در کف گوشه تتق
وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند

شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی
سینه گشاده به ما بهر امان آمدند

شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما
گر چه که از تیر غمز سخته کمان آمدند

شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک
زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند

جانب تبریز در شمس حقم دیده‌اند
ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۷

روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود

قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند
این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود

گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را
شیر فلک هم بر او پنجه نیارد گشود

هر نفس الهام حق حارس دل‌های ماست
از دل ما کی برد میمنه دیو حسود

دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز
در ره حق هر کی کاشت دانه جو جو درود

هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار
هر کی بترساندت روی به حق آر زود

غصه و ترس و بلا هست کمند خدا
گوش کشان آردت رنج به درگاه جود

یارب و یارب کنان روی سوی آسمان
آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود

سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب
صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود

گر سر فرعون را درد بدی و بلا
لاف خدایی کجا دردهدی آن عنود

چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید
کفر شد ایمان و دید چونک بلا رو نمود

رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر
تا تن فرعون وار پاک شود از جحود

نفس به مصرست امیر در تک نیلست اسیر
باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود

عود بخیلست او بو نرساند به تو
راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود

مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت
رو ترش از توست عشق سرکه نشاید فزود


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۸

زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود
در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود

چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر می‌رود

ابروی چون سنبله بی‌خبرست از مهش
گر خبرستش چرا فوق قمر می‌رود

ذره چرا شد سوار بر سر کره هوا
چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود

آن زحل از ابلهی جست زبردستیی
غافل از آن کاین فلک زیر و زبر می‌رود

دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود

ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا در جهان کی به سفر می‌رود

جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود

خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
کابر چو مشک سقا بهر مطر می‌رود

اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
آخر ای بی‌یقین بهر بشر می‌رود

پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش سوی بصر می‌رود

نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر می‌رود

آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
کاین نظر ناریت همچو شرر می‌رود

جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود

هر چه نهال ترست جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیر تبر می‌رود

آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر می‌رود

بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر می‌رود

جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدفست و سوی بحر گهر می‌رود


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 187 از 464:  « پیشین  1  ...  186  187  188  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA