انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 188 از 464:  « پیشین  1  ...  187  188  189  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۸۹

روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید
ای خنک آن را که او روی شما را ندید

من شده مهمان تو در چمن جان تو
پای پر از خار شد دست یکی گل نچید

ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت
خار تو ما را بکشت مار تو ما را گزید

با تو موافق شدم با تو منافق شدم
بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۹۰

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید

واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید

پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید

فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید

کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک
فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاک و پلید

جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید

چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۹۱

دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید

زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید

باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید

آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید

طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید

بر مثل وام دار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید

جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه‌ست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید

هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید

آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید

وقت نشاط‌ست و جام خواب کنون شد حرام
اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید

جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۹۲

آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید

جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید

لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
ز آتش والموریات نفس به افغان رسید

البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید

روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست
تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید

صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او
زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید

نفس چو محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شکست جان بر جانان رسید

پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید
چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید

زود از این چاه تن دست بزن در رسن
بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید

عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید

دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۹۳

نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد

آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد

وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد

تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد

هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد

قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد

آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۹۴

نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان بدید

باد صبا می‌وزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید

این دم عیسی به لطف عمر ابد می‌دهد
عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید

مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل می‌فروخت دیگ هوس می‌پزید

نور الست آشکار بر همه عشاق زد
کز سر پستان عشق نور الستش مزید

ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی
کل زمان لکم خلعه روح جدید

بشرهم نظره یتبعهم نضره
من رشاء سید لیس له من ندید

لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۹۵

وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید

این فلک آتشی چند کند سرکشی
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید

چند مخنث نژاد دعوی مردی کند
رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید

جادوکانی ز فن چند عصا و رسن
مار کنند از فریب موسی و ثعبان رسید

درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید

صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید

محنت ایوب را فاقه یعقوب را
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید

دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر
شحنه کی باشد بگو چون شه و سلطان رسید

صدق نگر بی‌نفاق وصل نگر بی‌فراق
طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان رسید

مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید

میوه دل می‌پزید روح از او می‌مزید
باد کرم بروزید حرف پریشان رسید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۹۶

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانک بلندت کند تا بتواند فکند

قطره آب منی کز حیوان می‌زهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند

توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند

تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
تا نشود پا روان کس نشود پای بند

پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان کس دهند کوست معود به قند

برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند

باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند

از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت
نقش درختان شگرف صورت میوه نژند

دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایمست بی‌خلل و بی‌گزند

قوت جسم پدید هست دل ناپدید
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۹۷

شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود
هر کی خورد خون خلق زشت و سیه دل شود

چون جگر عاشقان می‌خورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب می‌دمد

عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد

تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بی‌تو چو گور و لحد

شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چونک بتابد ز تو پرتو نور احد

سینه کبودی چرخ پرتو سینه منست
جرعه خون دلم تا به شفق می‌رسد

فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد

تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زانک غمش می‌کشد

جانم اگر صافیست دردی لطف توست
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد

قافله عصمتت گشت خفیر ار نه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد

سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم می‌زند شادی تو صد لگد

چشم چپم می‌پرد بازو من می‌جهد
شاید اگر جان من دیگ هوس‌ها پزد

جان مثل گلبنان حامله غنچه‌هاست
جانب غنچه صبی باد صبا می‌وزد

زود دهانم ببند چون دهن غنچه‌ها
زانک چنین لقمه‌ای خورد و زبان می‌گزد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۸۹۸

بانگ زدم من که دل مست کجا می‌رود
گفت شهنشه خموش جانب ما می‌رود

گفتم تو با منی دم ز درون می‌زنی
پس دل من از برون خیره چرا می‌رود

گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا می‌رود

هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود
هیچ مگو هر طرف خواهد تا می‌رود

گه مثل آفتاب گنج زمین می‌شود
گه چو دعا رسول سوی سما می‌رود

گاه ز پستان ابر شیر کرم می‌دهد
گه به گلستان جان همچو صبا می‌رود

بر اثر دل برو تا تو ببینی درون
سبزه و گل می‌دمد جوی وفا می‌رود

صورت بخش جهان ساده و بی‌صورتست
آن سر و پای همه بی‌سر و پا می‌رود

هست صواب صواب گر چه خطایی کند
هست وفای وفا گر به جفا می‌رود

دل مثل روزنست خانه بدو روشنست
تن به فنا می‌رود دل به بقا می‌رود

فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل
با همه آمیخت دل گر چه جدا می‌رود

سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید
کیسه جوزا برید همچو سها می‌رود

با تو دلا ابلهیست کیسه نگه داشتن
کیسه شد و جان پی کیسه ربا می‌رود

گفتم جادو کسی سست بخندید و گفت
سحر اثر کی کند ذکر خدا می‌رود

گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تک حکم قضا می‌رود

دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست بر او نیست اینک پیش شما می‌رود

اسب سقاست این بانگ دراست این
بانگ کنان کز برون اسب سقا می‌رود


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 188 از 464:  « پیشین  1  ...  187  188  189  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA