ارسالها: 1626
#1,891
Posted: 24 May 2012 04:24
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۰۹
چه پادشاست که از خاک پادشا سازد
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد
باقرضواالله کدیه کند چو مسکینان
که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد
به مرده برگذرد مرده را حیات دهد
به درد درنگرد درد را دوا سازد
چو باد را فسراند ز باد آب کند
چو آب را بدهد جوش از او هوا سازد
نظر مکن به جهان خوار کاین جهان فانیست
که او به عاقبتش عالم بقا سازد
ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را
مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد
هزار قفل گر هست بر دلت مهراس
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
کسی که بیقلم و آلتی به بتخانه
هزار صورت زیبا برای ما سازد
هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت
چه صورتست که بهر خدا خدا سازد
گر آهنست دل تو ز سختیاش مگری
که صیقل کرمش آینه صفا سازد
ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی
ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد
نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت
نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد
درون گور تن خود تو این زمان بنگر
که دم به دم چه خیالات دلربا سازد
چو سینه بازشکافی در او نبینی هیچ
که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد
مثل شدست که انگور خور ز باغ مپرس
که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد
درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود
ز غیب سازد نه از پستی و علا سازد
ز بیچگونه و چون آمد این چگونه و چون
که صد هزار بلی گو خود از او لا سازد
دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان
عجب مدار عصا را که اژدها سازد
در این دو گوش نگر کهربای نطق کجاست
عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد
سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند
چو خواجه را بکشد باز از او سرا سازد
اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدست
ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد
به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت
ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد
خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی
که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,892
Posted: 24 May 2012 04:25
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۰
بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
گمان عارف در معرفت چو سیر کند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب
ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
هر آن دلی که به یک دانگ جو جوست ز حرص
به دانک بسته شود جان او به کان نرسد
علف مده حس خود را در این مکان ز بتان
که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد
که آهوی متأنس بماند از یاران
به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد
به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی
برو محال مجو کت همین همان نرسد
پیاز و سیر به بینی بری و میبویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد
خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت
که در ضمیر هدی دل رسد زبان نرسد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,893
Posted: 24 May 2012 04:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,894
Posted: 24 May 2012 04:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۲
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند
که سخت دست درازند بسته پات کنند
نگفتمت که بدان سوی دام در دامست
چو درفتادی در دام کی رهات کنند
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند
که عقل را هدف تیر ترهات کنند
چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند
بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگر روی چو جگربند شوربات کنند
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
چو ز آب و گل گذری تا دگر چههات کنند
برون کشندت از این تن چنان که پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بیجهات کنند
چو در کشاکش احکام راضیت یابند
ز رنجها برهانند و مرتضات کنند
خموش باش که این کودنان پست سخن
حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات کنند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,895
Posted: 24 May 2012 04:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۳
بگو به گوش کسانی که نور چشم منند
که باز نوبت آن شد که توبهها شکنند
هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم
که غمزههای دلارام طبل حسن زنند
چو یار مست خرابست و روز روز طرب
به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند
به گوش هوش بگفتم به آب روی برو
که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند
ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش
کنون به کوی خرابات جمله بوالحسن اند
بگیر مطرب جانی قنینه کانی
نواز تنتن تنتن که جمله بیتو تنند
مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق
که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند
به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست
همه زنند به معنی ببین زنان چه زنند
به جان جمله جانها که هر کش آن جان نیست
همه تنند نگه کن فروتنان چه تنند
خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست
خسان سیاه گلیمند اگر چه یاسمنند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,896
Posted: 24 May 2012 04:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود
شنودهام که بسی خلق جان بداد و بمرد
ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود
شها نوای تو برعکس بانگ داوودست
کز آن بمرد و از این زنده میشود موجود
ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست
هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود
دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی
که از پگاه تو امروز مولعی به سرود
سرود و بانگ تو زان رو گشاد میآرد
که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود
چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی
که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود
یقین که بوی گل فقر از گلستانیست
مرود هیچ کسی دید بیدرخت مرود
خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد
خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود
خنک کسی که از این بوی کرته یوسف
دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لربه لکنود
تو سود می طلبی سود میرسد از یار
ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود
ستاره ایست خدا را که در زمین گردد
که در هوای ویست آفتاب و چرخ کبود
بسا سحر که درآید به صومعه مؤمن
که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود
ستارهام که من اندر زمینم و بر چرخ
به صد مقامم یابند چون خیال خدود
زمینیان را شمعم سماییان را نور
فرشتگان را روحم ستارگان را بود
اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم
اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود
اگر چه قبله حاجات آسمان بودهست
به آسمان منگر سوی من نگر بین جود
ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او
بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود
جواب گویدش آدم که این سجود او راست
تو احولی و دو میبینی از ضلال و جحود
ز گرد چون و چرا پردهای فرود آورد
میان اختر دولت میان چشم حسود
ستاره گوید رو پرده تو افزون باد
ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود
بسا سال و جوابی که اندر این پردهست
بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود
چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار
که دی چو جان بدهاند این زمان چو گرگ عنود
چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده
به سجده بام سموات و ارض میپیمود
به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز
به گونه گونه مناجات مهر میافزود
ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ
که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود
ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی
حدیث مینشنود و حدث همیپالود
چرا روم به چه حجت چه کردهام چه سبب
بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود
اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست
ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود
مرا چه گمره کردی مراد تو این بود
چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود
بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند
وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود
تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب
اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود
خری که مات تو گردد ببرد از در ما
نخواهمش که بود عابد چو ما معبود
ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود
کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود
بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم
بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود
هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم
بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود
هزار شکر خدا را که عقل کلی باز
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
همه سپند بسوزیم بهر آمدنش
سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود
چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم
به کوه طور چه آریم کاه دودآلود
چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت
درون خاک مقیمان عالم محدود
چو موش جز پی دزدی برون نهایم از خاک
چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود
چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی
چو گربه طالع خوانش شود جمله اسود
خدای گربه بدان آفرید تا موشان
نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود
دم مسیح غلام دمت که پیش از تو
بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود
همه کسان کس آنند کش کسی کرد او
همه جهانش ببخشید چون بر او بخشود
خموش باش که گفتار بیزبان داری
که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود
چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی
هزار کافر و مؤمن نهاد سر به سجود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,897
Posted: 24 May 2012 04:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۵
بیا که ساقی عشق شراب باره رسید
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید
هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او
شکاف کرد و به طفلان گاهواره رسید
هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام
صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید
بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید
گشاده هل سر خم را که دردخواه رسید
چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت
زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید
شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم
شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید
شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه
شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید
چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر
بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید
بده زبان و همه گوش شو در این حضرت
شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,898
Posted: 24 May 2012 04:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۶
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم هر آنچ میجوید
بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین
که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید
زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست
به سوی خانه نیاید گزاف میپوید
به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست
وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید
کسی که همره ساقیست چون بود هشیار
چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید
کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد
کسی که مرده ندارد بگو چرا موید
تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد
که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند
نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,899
Posted: 24 May 2012 04:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۷
به یارکان صفا جز می صفا مدهید
چو میدهید بدیشان جدا جدا مدهید
در این چنین قدح آمیختن حرام بود
به عاشقان خدا جز می خدا مدهید
برهنگان ره از آفتاب جامه کنید
برهنگان ره عشق را قبا مدهید
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت
بهانه را نپذیرم بهانهها مدهید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
شراب آتش و ما زادهایم از آتش
اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
برای زخم چنین غازیان بود مرهم
کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید
چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد
لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,900
Posted: 24 May 2012 04:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۸
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتادهست کارزار و جهاد
شما و هر چه مراد شماست در عالم
من و طریق خداوند مبدا و ایجاد
به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق
که اختلاف مقرر ز شورش اضداد
ولیک ملک مقرر نصیبه خردست
که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد
چراغ عقل در این خانه نور میندهد
ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازغ بماند مردم زاد
گهی همیکشدش علم سوی علیین
گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد
نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را
که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد
چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!