ارسالها: 1626
#1,901
Posted: 24 May 2012 04:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱۹
ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
که عشق شیر سیاهست تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همینچرد
به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد
چو درفتادی از آن پس ز دور مینگرد
امیر دست درازست و شحنه بیباک
شکنجه میکند و بیگناه میفشرد
هر آنک در کفش آید چو ابر میگرید
هر آنک دور شد از وی چو برف میفسرد
هزار جام به هر لحظه خرد درشکند
هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد
هزار چشم بگریاند و فروخندد
هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد
به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ
چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد
ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون
ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد
مخبطست سخنهای من از او گر نی
نمودمی به تو آن راهها که میسپرد
نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد
نمودمی که چگونه شکار را شکرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,902
Posted: 24 May 2012 04:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲۰
کسی که عاشق آن رونق چمن باشد
عجب مدار که در بیدلی چو من باشد
حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست
در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد
چو عشق سلسله خویش را بجنباند
جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد
به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد
وگر درونه صد برج و صد بدن باشد
اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست
وگر چه پیل شوی عشق کرکدن باشد
وگر به قعر چهی درروی برای گریز
چو دلو گردن از او بسته رسن باشد
وگر چو موی شوی موی میشکافد عشق
وگر کباب شوی عشق باب زن باشد
امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست
وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد
خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست
مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,903
Posted: 24 May 2012 04:34
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲۱
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست
ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند
جهان کفست و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند
همیشکاف تو کف را که تا به آب رسی
به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند
ز نقشهای زمین و ز آسمان مندیش
که نقشهای زمین و زمان حجاب کند
برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف
که زلفها ز جمال بتان حجاب کند
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند
نشان آیت حقست این جهان فنا
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند
ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود
قراضه ایست که جان را ز کان حجاب کند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,904
Posted: 24 May 2012 04:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲۲
چو عشق را هوس بوسه و کنار بود
که را قرار بود جان که را قرار بود
شکارگاه بخندد چو شه شکار رود
ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود
هزار ساغر مینشکند خمار مرا
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود
گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود
نه ذره ذره من عاشق نگار بود
ز هر غبار که آوازهای و هو شنوی
بدانک ذره من اندر آن غبار بود
دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم
اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود
به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست
ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود
ایا به خویش فرورفته در غم کاری
تو تا برون نروی از میان چه کار بود
چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه
دگر مباف که پوسیده پود و تار بود
برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد
به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود
چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد
چو تو نبافی بافنده کردگار بود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,905
Posted: 24 May 2012 04:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲۳
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران
که میدهد به خماران به گاه زودازود
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود
هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش که برو در جهان کور و کبود
در این جهان که در او مرده میخورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود
چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانهها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران به کوری فرعون
بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به پیش هشیاران
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,906
Posted: 24 May 2012 04:36
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲۴
به روحهای مقدس ز من سلام برید
به عاشقان مقدم ز من پیام برید
به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر
از این دو حال مشوش بگو کدام برید
خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید
سیاه کاسه شوی ار ز مطبخ عشقش
به سوی خوان کرم دیگهای خام برید
نشان دهم که شما آتش از کجا آرید
ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید
ولیک مرکب تندست هان و هان زنهار
نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید
حیات یابد آن جا را اگر چه مرده برید
حلال گردد آن جا اگر حرام برید
هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد
مرا دو دست گرفته به آن مقام برید
ز لوح عشق نبشتیم این غزلها را
به شمس مفخر تبریز از این غلام برید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,907
Posted: 24 May 2012 04:36
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲۵
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
مه مصور یار و مه منور عید
چو هر دو سر به هم آوردهاند در اسرار
هزار وسوسه افکندهاند در سر عید
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیک همچو صدف بیخبر ز گوهر عید
ز عید باقی این عید آمدهست رسول
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید
به روز عید بگویم دهل چه میگوید
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید
قراضه دو که دادی برای حق بنگر
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید
وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید
از این شکار سوی شاه بازپر چون باز
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید
تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
که تا بری به تبرک هلال لاغر عید
وگر نکردی قربان عنایت یزدان
امید هست که ذبحش کند به خنجر عید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,908
Posted: 24 May 2012 04:37
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲۶
حبیب کعبه جانست اگر نمیدانید
به هر طرف که بگردید رو بگردانید
که جان ویست به عالم اگر شما جسمید
که جان جمله جانهاست اگر شما جانید
ندا برآمد امشب که جان کیست فدا
بجست جان من از جا که نقد بستانید
هزار نکته نبشتست عشق بر رویم
ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید
چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید
شما کشید چنین ساغری که مردانید
که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید
هواش مرکب تازیست اگر فرومانید
چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود
چو ماهیید چرا عاشق لب نانید
قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست
به سنگ بربزنید و تمام برهانید
چو مرغ در قفسم بهر شمس تبریزی
ز دشمنی قفسم بشکنید و بدرانید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,909
Posted: 24 May 2012 04:37
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲۷
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
خدای داند کو با هوا چهها گوید
چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید
بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی
ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید
اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
که راز نرگس مخمور با شما گوید
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بیحیا گوید
که باده دختر کرمست و خاندان کرم
دهان کیسه گشادست و از سخا گوید
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم
سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید
ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره
ز قعر خم تن او تو را صلا گوید
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود
کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار کبریا گوید
خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,910
Posted: 24 May 2012 04:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲۸
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد
به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!