انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 203 از 464:  « پیشین  1  ...  202  203  204  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۳۹

بگرد فتنه می‌گردی دگربار
لب بامست و مستی هوش می‌دار

کجا گردم دگر کو جای دیگر
که ما فی الدار غیر الله دیار

نگردد نقش جز بر کلک نقاش
بگرد نقطه گردد پای پرگار

چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار

گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار

ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار

رها کن این سخن‌ها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار

غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار

هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار

چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار

شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار

خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۴۰

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار
نکردی آن چه گفتی یاد می‌دار

نگفتی تا قیامت با تو جفتم
کنون با جور جفتی یاد می‌دار

مرا بیدار در شب‌های تاریک
رها کردی و خفتی یاد می‌دار

به گوش خصم می‌گفتی سخن‌ها
مرا دیدی نهفتی یاد می‌دار

نگفتی خار باشم پیش دشمن
چو گل با او شکفتی یاد می‌دار

گرفتم دامنت از من کشیدی
چنین کردی و رفتی یاد می‌دار

همی‌گویم عتابی من به نرمی
تو می‌گویی به زفتی یاد می‌دار

فتادی بارها دستت گرفتم
دگرباره بیفتی یاد می‌دار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۴۱

مرا یارا چنین بی‌یار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار

به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بی‌زنهار مگذار

طبیبی بلک تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار

مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار

تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار

مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار

دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۴۲

منم از جان خود بیزار بیزار
اگر باشد تو را از بنده آزار

مرا خود جان و دل بهر تو باید
که قربان تو باشد ای نکوکار

ز آزار دلت گر چه نگویی
درون جان من پیداست آثار

بهار از من بگردد چون ندانم
چو در دل جای گلشن پر شود خار

گناهم پیش لطفت سجده آرد
که ای مسجود جان زنهار زنهار

گنه را لطف تو گوید که تا کی
گنه گوید بدو کاین بار این بار

تن و جانی که خاک تو نباشد
تن او سله باشد جان او مار

تو خورشیدی و مرغ روز خواهی
چو مرغ شب بیاید نبودش بار

چو برگیری تو رسم شب ز عالم
چه پرها برکند مرغ شب ای یار

به حق آن که لطف تو جهانست
که آن جا گم شود این چرخ دوار

به چشم جان چه دریا و چه صحرا
در آن عالم چه اقرار و چه انکار

به تنگی درفتد هرک از تو ماند
فروکن دست و او را زود بردار

به قصد از شمس تبریزی نگردم
چگونه زهر نوشد مرد هشیار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۴۳

مرا اقبال خندانید آخر
عنان این سو بگردانید آخر

زمانی مرغ دل بربسته پر بود
بدادش پر و پرانید آخر

زهی باغی که خندانید از فضل
بدان ابری که گریانید آخر

زهی نصرت که مر اسلام را داد
زهی ملکی که استانید آخر

به چوگان وفا یک گوی زرین
در این میدان بغلطانید آخر

کمر بگشاد مریخ و بینداخت
سلح‌ها را بدرانید آخر

بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۴۴

به ساقی درنگر در مست منگر
به یوسف درنگر در دست منگر

ایا ماهی جان در شست قالب
ببین صیاد را در شست منگر

بدان اصلی نگر کغاز بودی
به فرعی کان کنون پیوست منگر

بدان گلزار بی‌پایان نظر کن
بدین خاری که پایت خست منگر

همایی بین که سایه بر تو افکند
به زاغی کز کف تو جست منگر

چو سرو و سنبله بالاروش کن
بنفشه وار سوی پست منگر

چو در جویت روان شد آب حیوان
به خم و کوزه گر اشکست منگر

به هستی بخش و مستی بخش بگرو
منال از نیست و اندر هست منگر

قناعت بین که نرست و سبک رو
به طمع ماده آبست منگر

تو صافان بین که بر بالا دویدند
به دردی کان به بن بنشست منگر

جهان پر بین ز صورت‌های قدسی
بدان صورت که راهت بست منگر

به دام عشق مرغان شگرفند
به بومی که ز دامش رست منگر

به از تو ناطقی اندر کمین هست
در آن کاین لحظه خاموشست منگر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۴۵

بگردان ساقیا آن جام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر

به جان تو که امروزم ببینی
که صبرم نیست تا ایام دیگر

اگر یک ذره رحمت هست بر من
مکن تأخیر تا هنگام دیگر

خلاصم ده خلاصم ده خلاصی
که سخت افتاده‌ام در دام دیگر

اگر امروز در بر من ببندی
درافتم هر دمی از بام دیگر

مرا در دست اندیشه بمسپار
که اندیشه‌ست خون آشام دیگر

می خام ار نگردانی تو ساقی
مرا زحمت دهد صد خام دیگر

بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو کن زود بستان وام دیگر

بنه نامم غلام دردنوشان
نمی‌خواهم خدایا نام دیگر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۴۶

نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر

همی‌بینم رضایت در غم ماست
چگونه گردد این بی‌دل ز غم سیر

چه خون آشام و مستسقیست این دل
که چشمم می‌نگردد ز اشک و نم سیر

اگر سیری از این عالم بیا که
نگردد هیچ کس زان عالمم سیر

چو دیدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سیر

ولی دردم تو اسرافیل جان‌ها
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر

چو بوی جام جان بر مغز من زد
شدم ای جان جان از جام جم سیر

چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه
خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر

چو دیدم کاس و طاس او شدستم
از این طشت نگون خم به خم سیر

خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۴۷

در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر

در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر

در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر

مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر

خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا می‌رود الله اکبر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۴۸

خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار

ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار

چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار

گشاده ز آتش او آب حیوان
که آبش خوشترست ای دوست یا نار

از آن آتش بروییدست گلزار
و زان گلزار عالم‌های دل زار

از آن گل‌ها که هر دم تازه‌تر شد
نه زان گل‌ها که پژمردست پیرار

نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار

یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر از این غار

ز انکارت بروید پرده‌هایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار

چو گرگی می‌نمودی روی یوسف
چون آن پرده غرض می‌گشت اظهار

ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار

غذای نفس تخم آن غرض‌هاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار

نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار

نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار

به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار

همه عمرت هم امروزست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار

کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار

نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازست سوی بلغار

در آن صحرا بچر گر مشک خواهی
که می‌چرد در آن آهوی تاتار

نمی‌بینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار

کی داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غمخوار

چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقه نازنینان باشی بس خوار

اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالم‌های باقی ملک بسیار

چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار

خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار

ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندنش ز جنت حور ابکار

اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار

که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار

به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار

دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار

که روح القدس پایش می ببوسید
ندا آمد که پایش را مه آزار

چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار

به حق آنک آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردست اشکار

که از تبریز پیغامی فرستی
که اینست لابه ما اندر اسحار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 203 از 464:  « پیشین  1  ...  202  203  204  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA