انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 208 از 464:  « پیشین  1  ...  207  208  209  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۸۹

هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر
هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر

عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد
مگرش جای دهی بر سر گردون دگر

عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی
تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر

عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست
که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر

رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
که ندارد چو تو شاهنشه بی‌چون دگر

کو در این خانه یکی سوخته مفتونی
که به شب‌ها شنود ناله مفتون دگر

از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم
چاره‌ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۹۰

صنما این چه گمانست فرودست حقیر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر

کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر

خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
خنک آن قافله‌ای که بودش دوست خفیر

حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم
جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر

ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر

زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر

ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان
جز تو جمله همه لاست از آنیم فقیر

تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
ور کسی نشنود این را انما انت نذیر

بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه‌ها یابد رویت ز نگاران ضمیر

مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر

رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم
گفت او را تو چه خوردی که برستست زحیر

بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست
گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر

گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر
گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر

گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر

نیست را هست گمان برده‌ای از ظلمت چشم
چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر

هله ای شارح دل‌ها تو بگو شرح غزل
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۹۱

نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر
نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر

نه که همسایه آن سایه احسان توام
تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر

شربت رحمت تو بر همگان گردانست
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر

نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد
تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر

نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر

نه که هر مرغ به بال و پر تو می‌پرد
تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر

به دو صد پر نتوان بی‌مددت پریدن
تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر

خفتگان را نه تماشای نهان می‌بخشی
تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر

نه که بوی جگر پخته ز من می‌آید
مدد اشک من و زردی رخسار مگیر

نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت
از جنون خوش شد و می‌گفت خرد زار مگیر

با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم
چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر

چشم مست تو خرابی دل و عقل همه‌ست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر

قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد
نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر

این تصاویر همه خود صور عشق بود
عشق بی‌صورت چون قلزم زخار مگیر

خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان
تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر

من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر
من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر

میکده‌ست این سر من ساغر می گو بشکن
چون زرست این رخ من زر به خروار مگیر

چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش
چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر

کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازلست
کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر

بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر

بس کن و طبل مزن گفت برای غیرست
من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۹۲

اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار

زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار

جدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد
حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار

مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار

کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ
گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار

دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
شود آن سنبله خشک از او گوهربار

جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد
حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار

تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس
شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار

اندر این عید برو گاو فلک قربان کن
گر نه‌ای چون سرطان در وحلی کژرفتار

این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشقست
هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار

شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی
روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۹۳

روستایی بچه‌ای هست درون بازار
دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار

که از او محتسب و مهتر بازار بدرد
در فغانند از او از فقعی تا عطار

چون بگویند چرا می‌کنی این ویرانی
دست کوته کن و دم درکش و شرمی می‌دار

او دو صد عهد کند گوید من بس کردم
توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار

بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم
که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار

باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار

خویشتن را به کناری فکند رنجوری
که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار

این هم از مکر که تا درفکند مسکینی
که بر او رحم کند او به گمان و پندار

پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است
پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار

هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صد بار

تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند
به طریق گرو و وام به چار و ناچار

چون بداند برود خاک کند بر سر او
جامه زد چاک به زنهار از این بی‌زنهار

چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق
صوفیی گردد صافی صفت بی‌آزار

یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست
چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار

به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند
شکرابت دهد او از شکر آن گفتار

همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار

و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند
که بگویی تو که لقمان زمانست به کار

تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار

روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را
که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار

چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری
آفتی مزبله‌ای جمله شکم طبلی خوار

هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس
پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار

محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست
کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار

زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار

محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
وان دغل هست در او نفس پلید مکار

چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند
جمله گفتند که سحرست فن این طرار

چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله
برویم از کف او نزد خداوند کبار

صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین
که از او گشت رخ روح چو صد روی نگار

چو از او داد بخواهیم از این بیدادی
او به یک لحظه رهاند همه را از آزار

که اگر هیبت او دیو پری نشناسد
هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار

برهندی همه از ظلمت این نفس لئیم
گر از او یک نظری فضل بتابند بهار

خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است
بس از او برخورد آن جان و روان زوار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۹۴

پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر
نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر

کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر

تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
هست منصور جان را هر طرف دار دیگر

جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا
کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر

جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت
نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر

در خرابات مردان جام جانست گردان
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر

همتی دار عالی کان شه لاابالی
غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر

پاره‌ای چون برانی اندر این ره بدانی
غیر این گلستان‌ها باغ و گلزار دیگر

پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی
رفت دستار بستان شصت دستار دیگر

دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه
من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر

روز چون عذر آری شب سر خواب خاری
پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر

جز که در عشق صانع عمر هرزه‌ست و ضایع
ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر

بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت
کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر

گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی
گفت نی من نبردم برد عیار دیگر

گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم
دل بگوید نماند شک و انکار دیگر

راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان
جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر

چون کمالات فانی هستشان این امانی
که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر

پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر

بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد
تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر

چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر

هر کجا خوش نگاری روز و شب بی‌قراری
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر

هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر

این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر

بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن
هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۹۵

داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار

باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر

کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار

آه بی‌ساجد سجودی چون بود
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار

گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار

تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار

من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار

شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار

شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار

ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار

برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار

تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار

چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار

شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار

خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار

روز رفت و قصه‌ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار

شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می‌دارد خمار اندر خمار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۹۶

گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر

عشق دریاییست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر

گوهرش اسرار و هر سویی از او
سالکی را سوی معنی راه بر

سر کشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی از این یابی خبر

دوش مستی خفته بودم نیم شب
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر

دید روی زرد من در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر

رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر

گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یک یک موی بر من دیده ور

در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لایعقل همی‌کردم نظر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۹۷

عقل بند ره روانست ای پسر
بند بشکن ره عیانست ای پسر

عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه از این هر سه نهانست ای پسر

چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمانست ای پسر

مرد کو از خود نرفت او مرد نیست
عشق بی‌درد آفسانست ای پسر

سینه خود را هدف کن پیش دوست
هین که تیرش در کمانست ای پسر

سینه‌ای کز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشانست ای پسر

عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوانست ای پسر

هر کی او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قرانست ای پسر

عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشانست ای پسر

ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمانست ای پسر

گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیکونردبانست ای پسر

هر کجا که کاروانی می‌رود
عشق قبله کاروانست ای پسر

این جهان از عشق تا نفریبدت
کاین جهان از تو جهانست ای پسر

هین دهان بربند و خامش چون صدف
کاین زبانت خصم جانست ای پسر

شمس تبریز آمد و جان شادمان
چونک با شمسش قرانست ای پسر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۰۹۸

آمدم من بی‌دل و جان ای پسر
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر

نی غلط من نامدم تو آمدی
در وجود بنده پنهان ای پسر

همچو زر یک لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر

در خرابات دلم اندیشه‌هاست
در هم افتاده چو مستان ای پسر

پای دار و شور مستان گوش دار
در شکست و جست دربان ای پسر

آمدم و آوردمت آیینه‌ای
روی بین و رو مگردان ای پسر

کفر من آیینه ایمان توست
بنگر اندر کفر ایمان ای پسر

می‌زنم من نعره‌ها در خامشی
آمدم خاموش گویان ای پسر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 208 از 464:  « پیشین  1  ...  207  208  209  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA