انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 213 از 464:  « پیشین  1  ...  212  213  214  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۳۹

مجوی شادی چون در غمست میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار

اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار

درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار

کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار

غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی‌برون نشود آن غبار از یک بار

به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار

اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقط‌های آن نکوکردار

تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست
برای مصلحتی راست در دل نجار

از این سبب همه شر طریق حق خیرست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار

نگر به پوست که دباغ در پلیدی‌ها
همی‌بمالد آن را هزار بار هزار

که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار

تو شمس مفخر تبریز چاره‌ها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۴۰

بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار

چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار

هزار فاخته جویان ما که کو کوکو
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار

به ماهیان خبر ما رسید در دریا
هزار موج برآورد جوش دریابار

به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد
که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار

به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
که پنج نوبت ما می‌زنند در اسرار

بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر
تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار

نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی
دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۴۱

ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار

ز خواب برجهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار

همو گشاید کار و همو بگوید شکر
چنان بود که گلی رست بی‌قرینه خار

چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز
زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار

بگو به موسی عمران که شد همه دیده
که نعره ارنی خیزد از دم دیدار

برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست
زهی مقام تجلی و آفتاب مدار

ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم
برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار

ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس
چو عقل اندک داری برو مگو بسیار

برو مگوی جنون را ز کوره معقولات
که صد دریغ که دیوانه گشته‌ای یک بار

مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس
که باده جفت دماغست و یار جفت کنار

مرا مپرس عزیزا که چند می‌گردی
که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار

غبار و گرد مینگیز در ره یاری
که او به حسن ز دریا برآورید غبار

منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی
کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار

چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ
چه دست درزده‌ای در کمرگه کهسار

در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم
به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار

چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها
چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۴۲

درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر

ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی بگاه سحر

ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر

چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر

نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر

نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور

وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر

ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر

ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر

ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۴۳

تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر
تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر

درآ به حلقه رندان که مصلحت اینست
شراب و شاهد و ساقی بی‌شمار نگر

بدانک عشق جهانی است بی‌قرار در او
هزار عاشق بی‌جان و بی‌قرار نگر

چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم
به حق شاهی آن شه که شاهوار نگر

چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر

هزار دود مرکب که چیست این فلکست
غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر

نگه مکن تو به خورشید چونک درتابد
به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر

چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل
ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر

بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال
بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر

چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او
ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر

اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی
تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۴۴

ندا رسید به جان‌ها ز خسرو منصور
نظر به حلقه مردان چه می‌کنید از دور

چو آفتاب برآمد چه خفته‌اند این خلق
نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور

درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور

بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست
از آنک خفته چو جنبید خواب شد مهجور

مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجابست از چنان منظور

روان خفته اگر داندی که در خوابست
از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور

چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید که سلطان شدست و شد مغرور

بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور

چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور

میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور

درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه نه مرده‌ای در گور

بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور

بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور

چه خفته‌ایم ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور

شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور

چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور

لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور

مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۴۵

به من نگر که منم مونس تو اندر گور
در آن شبی که کنی از دکان و خانه عبور

سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور

منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور

شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور

خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور

در آن زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چه‌های و هوی برآید ز مردگان قبور

ز های و هوی شود خیره خاک گورستان
ز بانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور

کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور

به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور

ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور

به صورت بشرم‌هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیفست عشق سخت غیور

چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به ظهور

دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز ظهور

به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدیی یک کور

به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی
دهان بسته تو غماز باش همچون نور


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۴۶

مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار

لبم که نام تو گوید به باده‌اش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستیش تو بخار

بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنانک هیچ نماند ز من رگی هشیار

وگر خراب شوم من بود رگی باقی
چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار

چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل
روا مدار که موقوف داریم به بهار

ز توست این شجره و خرقه‌اش تو دادستی
که از شراب تو اشکوفه کرده‌اند اشجار

مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار

مرا چو وقف خرابات خویش کردستی
توام خراب کنی هم تو باشیم معمار

بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایقست که باشد غلام تو مکثار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۴۷

بکش بکش که چه خوش می‌کشی بیار بیار
هزیمتان ره عشق را قطار قطار

کنار بازگشادست عشق از مستی
رسید دلشدگان را گه کنار کنار

ز دست خویش از آن ساغری که می‌دانی
اگر چه نیک خرابم بیا بیار بیار

قرار دولت او خواه و از قرار مپرس
که نیست از رخ او در دلم قرار قرار

نگار کردن چون اشک بر رخ عاشق
حلاوتیست در آن رو که زد نگار نگار

ایا کسی که درافتاده‌ای به چنگالش
ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار مدار

تو خون بدی وز عشقش چو شیر جوشیدی
چو شیر خون نشود تو از این گذار گذار

برو به باده مخدوم شمس دین آمیز
که نیست باده تبریز را خمار خمار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۴۸

کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر
هنوز خواجه در اینست ریش خواجه نگر

عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند
که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر

بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت
بدان سبب که نگشتست خواجه زیر و زبر

به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت
ولیک هیچ نرفتست قعر بحر به سر

گمان خواجه چنانست که خواجه بهتر گشت
ولیک هست چو بیمار دق واپستر

به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت
ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر

طریق بحث لجاجست و اعتراض و دلیل
طریق دل همه دیده‌ست و ذوق و شهد و شکر


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 213 از 464:  « پیشین  1  ...  212  213  214  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA