انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 217 از 464:  « پیشین  1  ...  216  217  218  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹

غره وجه سلبت قلب جمیع البشر
ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر

انی وجدت امراه اوصفه تملکهم
او قمراء محتجباء تحت حجاب الفکر

داخله خارجه شارقه بارقه
صورتها کالبشر خلقتها من شرر

حین نأت تنقصنی حین دنت ترقصنی
کادسنا برقتها یذهب نور البصر

قامتها عالیه قیمتها غالیه
غمزتها ساحره ریقتها من سکر

هدهدها من سباء اتحفنا من نبً
مندیها اخبرنی غیبنی کالخبر

قلت لروح القدس ما هی قل لی عجباً
قال اما تعرفها تلک لا حدی الکبر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰

سیدی انی کلیل انت فی زی النهار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار

لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار

ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار

انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنه خلف الجدار

ربنا فارفع جداراء قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء و اعتذار
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱

به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز

چو کردی نیت نیکو مگردان
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز

اگر خواهی که روزافزون بود کار
نظر بر کار ما افزونتر انداز

وگر تو فتنه انگیزی و خودکام
رها کن داد و رسمی دیگر انداز

نگون کن سرو را همچون بنفشه
گناه غنچه بر نیلوفر انداز

ز باد و بوی توست امروز در باغ
درختان جمله رقاص و سرانداز

چو شاخ لاغری افزون کند رقص
تو میوه سوی شاخ لاغر انداز

چو آمد خار گل را اسپری بخش
چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز

بر عاشق بری چون سیم بگشا
سوی مفلس یکی مشتی زر انداز

برآ ای شاه شمس الدین تبریز
یکی نوری عجب بر اختر انداز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲

تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز

تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز

تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز

تو عقل خویش را از می نگهدار
تو می را عقل دزدیدن میاموز

تو باز عقل را صیادی آموز
چنین بیهوده پریدن میاموز
یتیمان فراقش را بخندان
یتیمان را تو نالیدن میاموز

دل مظلوم را ایمن کن از ترس
دل او را تو لرزیدن میاموز

تو ظالم را مده رخصت به تأویل
ستیزا را ستیزیدن میاموز

زبان را پردگی می‌دار چون دل
زبان را پرده بدریدن میاموز

تو در معنی گشا این چشم سر را
چو گوشش حرف برچیدن میاموز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳

اگر کی در فرینداش یوقسا یاوز
اوزن یلداسنا بو در قلاوز

چپانی برک دت قر تن اکشدر
اشیت بندن قراقوزیم قراقوز

اگر ططسن اگر رومین وگر ترک
زبان بی‌زبانان را بیاموز

سر چوب تری آن گاه گرید
که یابد آن سوی دیگر تف و سوز

چو اسماعیل قربان شو در این عشق
که شب قربان شود پیوسته در روز

خمش آن شیر شیران نور معنیست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴

بیا با تو مرا کارست امروز
مرا سودای گلزارست امروز

بیا دلدار من دلداریی کن
که روز لطف و ایثارست امروز

دل من جامه‌ها را می‌دراند
که روز وصل دلدارست امروز

بخندان جان ما را از جمالی
که بر گلبرگ و گلنارست امروز

چرا جان‌ها بر آن لب مست گشتند
که آن جا نقل بسیارست امروز

نوای طوطیان آفاق پر شد
که شکرها به خروارست امروز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵

چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز

چنان چیزی که در خاطر نیابد
چنانستم چنانستم من امروز

به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز

گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز

بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز

به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز

چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز

نمی‌دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر و هستم من امروز

بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز

چو واگشت او پی او می‌دویدم
دمی از پای ننشستم من امروز

چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز

مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی در این شستم من امروز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶

چنان مستم چنان مستم من امروز
که پیروزه نمی‌دانم ز پیروز

به هر ره راهبر هشیار باید
در این ره نیست جز مجنون قلاوز

اگر زنده‌ست آن مجنون بیا گو
ز من مجنونی نادر بیاموز

اگر خواهی که تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز

خلیل آن روز با آتش همی‌گفت
اگر مویی ز من باقیست درسوز

بدو می‌گفت آن آتش که ای شه
به پیشت من بمیرم تو برافروز

بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز

پیاپی می‌ستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندر آن پوز

بده صحت به بیماران عالم
که در صحت نه معلومی نه مهموز

چو ناگفته به پیش روح پیداست
چو پوشیده شود بر روح مرموز

خمش کن از خصال شمس تبریز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷

در این سرما سر ما داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز

میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیا داری امروز

بگستر بر سر ما سایه خود
که خورشیدانه سیما داری امروز

در این خمخانه ما را میهمان کن
بدان همسایه کان جا داری امروز

نقاب از روی سرخ او فروکش
که در پرده حمیرا داری امروز

دراشکن کشتی اندیشه‌ها را
که کفی همچو دریا داری امروز

سری از عین و شین و قاف برزن
که صد اسم و مسما داری امروز

خمش باش و مدم در نای منطق
که مصر و نیشکرها داری امروز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸

الا ای شمع گریان گرم می‌سوز
خلاص شمع نزدیکست شد روز

خلاص شمع‌ها شمعی برآمد
که بر زنگی ظلمت‌هاست پیروز

نهان شد ظلم و ظلمت‌ها ز خورشید
نهان گردد الف چون گشت مهموز

شنو از شمس تأویلات و تعبیر
چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز

چنین باشد بیان نور ناطق
نه لب باشد نه آواز و نه پدفوز

چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست
هزار اکسیر از خورشید آموز

پی خورشید بهر این دوانست
هلال و بدر صبح و شام چون یوز

چو دیدی پرده سوزی‌های خورشید
دهان از پرده دریدن فرودوز

خمش آن شیر شیران نور معنیست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
هله
     
  
صفحه  صفحه 217 از 464:  « پیشین  1  ...  216  217  218  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA