انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 218 از 464:  « پیشین  1  ...  217  218  219  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹

در این سرما سر ما داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز

تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
که ما را بی‌سر و پا داری امروز

به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز

دلا از سنگ صد چشمه روان کن
که احسان موفا داری امروز

تراشیدی ز رحمت نردبانی
که عزم کوچ بالا داری امروز

زهی دعوت زهی مهمانی زفت
که بر چرخ معلا داری امروز

به پیش هر کسی ماهی بریان
در آن ماهی تو دریا داری امروز

درون ماهی دریا کی دیدست
عجایب‌های زیبا داری امروز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹۰

ای خفته به یاد یار برخیز
می‌آید یار غار برخیز

زنهارده خلایق آمد
برخیز تو زینهار برخیز

جان بخش هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگ یار برخیز

ای ساقی خوب بنده پرور
از بهر دو سه خمار برخیز

وی داروی صد هزار خسته
نک خسته بی‌قرار برخیز

ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار برخیز

ای حسن تو دام جان پاکان
درماند یکی شکار برخیز

خون شد دل و خون به جوش آمد
این جمله روا مدار برخیز

معذورم دار اگر بگفتم
در حالت اضطرار برخیز

ای نرگس مست مست خفته
وی دلبر خوش عذار برخیز

زان چیز که بنده داند و تو
پر کن قدح و بیار برخیز

زان پیش که دل شکسته گردد
ای دوست شکسته وار برخیز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱

ماییم فداییان جانباز
گستاخ و دلیر و جسم پرداز

حیفست که جان پاک ما را
باشد تن خاکسار انباز

ز آغاز همه به آخر آیند
ز آخر برویم ما به آغاز

هین باز پرید جمله یاران
شه باز بکوفت طبل شهباز

شش سوی مپر بپر از آن سو
کاندر دل تو رسید آواز

هان ای دل خسته نقل ما را
روزی دو سه ماندست می‌ساز

گر خواری وگر عزیزی این جا
زان سوست بقا و ملک و اعزاز

مگشای پر سخن کز آن سو
بی‌پر باشد همیشه پرواز

پوست سخنست اینچ گفتم
از پوست کی یافت مغز آن راز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲

برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز

آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز

یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز

ای غم اجلت در این قنینه‌ست
گر مردنت آرزوست مگریز

مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعلست در عبربیز

مجلس چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز

این جام مشعشع آنگهی شرم
ساقی چو تویی خطاست پرهیز

ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز

هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹۳

من از سخنان مهرانگیز
دل پر دارم ز خواب برخیز

ای آنک رخ تو همچو آتش
یک لحظه ز آتشم مپرهیز

شیرم ز تو جوش کرد و خون شد
ای شیر به خون من درآمیز

با یارک خود بساز پنهان
مستیز به جان تو که مستیز

تسلیم قضا شدم ازیرا
مانند قضا تو تندی و تیز

بنگر که چه خون دل گرفتست
بر گرد قبام چون فراویز

در خشم مکن تو چشم خود را
وان فتنه خفته را مینگیز

خود خفته نماید و نخفتست
آن نرگس پرخمار خون ریز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴

گر نه‌ای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز

گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر بباز

گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن

بازگرد ای مرغ گر چه خسته‌ای از چنگ باز

چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر

ور ز شهری نیز یاوه با قلاوزی بساز

اسب چوبین برتراشیدی که این اسب منست

گر نه چوبینست اسبت خواجه یک منزل بتاز

دعوت حق نشنوی آنگه دعاها می‌کنی

شرم بادت ای برادر زین دعای بی‌نماز

سر به سر راضی نه‌ای که سر بری ازتیغ حق

کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری و پیاز

گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف

بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵

سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز

عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز

خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی
از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز

ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست
هین که با خورشید دارد ذره‌ها کار دراز

پیش روزن ذره‌ها بین خوش معلق می‌زنند
هر که را خورشید شد قبله چنین باشد نماز

در سماع آفتاب این ذره‌ها چون صوفیان
کس نداند بر چه قولی بر چه ضربی برچه ساز

اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر
پای کوبان آشکار و مطربان پنهان چوراز

برتر از جمله سماع ما بود در اندرون
جزوهای ما در او رقصان به صد گون عز و ناز

شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان
چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز‎‏
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹۶

عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز

خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز

گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش

جمله شب می‌گداز و جمله شب خوش می‌بسوز

غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان

در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز

گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را

عاشقانه نعره‌ای زن عاشقانه فوز فوز

ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن
در ببند اندر خلاء و شهوت خود را بسوز

عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل
عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند پوز

گر همی‌خواهی که بویی بشنوی زین رمزها
چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بدوز

ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین
بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو هنوز

رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد
تا سرافرازی شوی اندر یجوز و لایجوز

جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دورشد
عشق او زین پس نماند با مویز و جوز و کوز

عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند
زان کمانم هست عریان از لباس نقش وتوز

ای جلال الدین بخسپ و ترک کن املا بگو
که تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷

اگر آتش است یارت تو برو در او همی‌سوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز

تو مخالفت همی‌کش تو موافقت همی‌کن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‌دوز

به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز

به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸

سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز

مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز

چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز

صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز

دندان عیش کند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز

پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز

مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز

افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگ‌های لعل خریدن گرفت باز

آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز

خاتون روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز

دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز

نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر
از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز

آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز

بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز

سودای عشق لولی دزد سیاه کار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز

صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
بر کف قراضه‌ها بگزیدن گرفت باز

تبریز را کرامت شمس حقست و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
هله
     
  
صفحه  صفحه 218 از 464:  « پیشین  1  ...  217  218  219  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA