انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 228 از 464:  « پیشین  1  ...  227  228  229  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵

شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
چه باده‌هاست بتم را در آن کدوی ترش

به قاصد او ترشست و به جان شیرینش
که نیست در همه اجزاش تای موی ترش

هزار خمره سرکه عسل شدست از او
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش

زهای و هوی ترش‌های ماش خنده گرفت
حلاوت عجبی یافت‌های و هوی ترش

ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید
که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش

ربود سیل ویم دوش و خلق نعره زنان
میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش

پریر یار مرا جست کان ترش رو کو
خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش

شتاب و تیز همی‌رفت کو به کو پی من
چرا کند شکرقند جست و جوی ترش

گرفته طبله حلوا و بنده را جویان
که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش

عجب نباشد اگر قصد او فنای منست
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش

غلط مکن ترشی نی برای دفع توست
ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش

ز رشک جاه امیرست روترش دربان
ز رشک روی عروس است روی شوی ترش

هزار خانه چو زنبور پرعسل داری
به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶

شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش

به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله
ز دست رفت دل من چو دید سر بازش

دل از بریشم او چون کلابه گردانست
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش

دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیرد
که تند می‌رسد آواز عقل پردازش

بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد
ولیک فعل غبار تنست غمازش

غبار جان بود و می‌رسد دگر جانی
که ذره ذره به رقص آمدست از آوازش

جهان تنور و در آن نان‌های رنگارنگ
تنور و نان چه کند آنک دید خبازش

ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست
فدات جانم هر جا که هست بنوازش

شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر
که هست مه را چیزی ز لطف پروازش

چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند
چراغکی که بود شب شراراندازش

به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
که دل ز غیرت شه واقفست و از نازش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷

مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش
که هر دو آب حیاتست پخته و خامش

خمار باده او خوشترست یا مستی
که باد تا به ابد جان‌های ما جامش

ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش

جفای او که روان گریزپای مرا
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش

بسی بهانه روانم نمود تا نرود
کشید جانب اقبال کام و ناکامش

طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
نشان نماند او را که بشنود نامش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸

چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش

من از قباش ربودم یکی کلهواری
بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش

شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش

چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش

اگر چه کره گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش

اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش

بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش

به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش

نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همی‌برد آب جوبارش

درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش

بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش

بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش

هزار غوطه مرا می‌دهد به هر ساعت
خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش

خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجتست بر عقل طول طومارش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹

دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش
چو تشنه تو باشد که باشد سقایش

چو بیمار گردد به بازار گردد
دکان تو جوید لب قندخایش

تویی باغ و گلشن تویی روز روشن
مکن دل چو آهن مران از لقایش

به درد و به زاری به اندوه و خواری
عجب چند داری برون سرایش

مها از سر او چو تو سایه بردی
چه سود و چه راحت ز سایه همایش

چو یک دم نبیند جمال و جلالت
بگیرد ملالی ز جان و ز جایش

جهان از بهارش چو فردوس گردد
چمن بی‌زبانی بگوید ثنایش

جواهر که بخشد کف بحر خویش
فزایش که بخشد رخ جان فزایش

جهان سایه توست روش از تو دارد
ز نور تو باشد بقا و فنایش

منم مهره تو فتاده ز دستت
از این طاس غربت بیا درربایش

بگیرم ادب را ببندم دو لب را
که تا راز گوید لب دلگشایش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰

مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می بهست یا جامش

طرب افزاترست از باده
آن سقط‌های تلخ آشامش

بهر دانه نمی‌روم سوی دام
بلک از عشق محنت دامش

آن مهی که نه شرقی و غربیست
نور بخشد شبش چو ایامش

خاک آدم پر از عقیق چراست
تا به معدن کشد به ناکامش

گوهر چشم و دل رسول حقست
حلقه گوش ساز پیغامش

تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش

سرد شد نعمت جهان بر دل
پیش حسن ولی انعامش

شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو ترکی درافکن از بامش

کم او گیر و جمله هندوستان
خاص او را بریز بر عامش

طالع هند خود زحل آمد
گر چه بالاست نحس شد نامش

رفت بالا نرست از نحسی
می بد را چه سود از جامش

بد هندو نمودم آینه‌ام
حسد و کینه نیست اعلامش

نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش

بس که اصل سخن دو رو دارد
یک سپید و دگر سیه فامش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱

توبه من درست نیست خموش
من بی‌توبه را به کس مفروش

بنده عیب ناک را بمران
رحمت خویش را از او بمپوش

تو سمیع ضمیر و فکری و ما
لب ببسته همی‌زنیم خروش

هر غم و شادیی که صورت بست
پیش تصویر توست خدمت کوش

نقش تسلیم گشته پیش قلم
گه پلنگش کنی و گاهی موش

می‌نماید فسرده هر چیزم
همچو دیگند هر یکی در جوش

می‌زند نعره‌های پنهانی
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش

وقت آمد که بشنوید اسرار
می‌گشاید خدا شما را گوش

وقت آمد که سبزپوشان نیز
در رسند از رواق ازرق پوش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲

آمد آن خواجه سیماترش
وان شکرش گشته چو سرکا ترش

با همگان روترش است ای عجب
یا که به بیرون خوش و با ما ترش

از کرم خواجه روا نیست این
با همه خوش با من تنها ترش

زین بگذشتیم دریغست و حیف
آن رخ خوش طلعت زیبا ترش

ای ز تو خندان شده هر جا حزین
وی ز تو شیرین شده هر جا ترش

شاد زمانی که نهان زیر لب
یار همی‌خندد و لالا ترش

گر ترشی این دم شرطی بنه
که نبود روی تو فردا ترش

بهر خدا قاعده نو منه
هیچ بود قاعده حلوا ترش

این ترشی در چه و زندان بود
دید کسی باغ و تماشا ترش

یوسف خوبان چو به زندان بماند
هیچ نگشت آن گل رعنا ترش

تا به سخن آمد دیوار و در
کز چه نه‌ای ای شه و مولا ترش

گفت اگر غرقه سرکا شوم
کی هلدم رحمت بالا ترش

می‌دهم عشق و ندیمی کند
غرقه شود در می و صهبا ترش

دست فشان روح رود مست تا
میمنه که نیست بدان جا ترش

بس کن و در شهد و شکر غوطه خور
کت نهلد فضل موفا ترش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳

علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش

چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله
کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش

عجب نبود اگر عاشق شود بی‌جان در این هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان تعطش

اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
متی یمتاز عین الشمس من عین له اعمش

چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتی یفرش

که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش

دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الی تبریز یستسعی و فی تبریز یستفتش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۴

کل عقل بوصلکم مدهش
کل خد ببینکم مخدش
مست گشتم ز طعنه و لافش

دردیش خوشتر است یا صافش
بصر العقل من جلالتکم
مثل الترک عینه اخفش

کر شوم تا بلندتر گوید
هر که او دم زند ز اوصافش

شارب الخمر کیف لا یسکر
صاحب الحشر کیف لا ینعش

زان دمی کو دمید در عالم
گشت پرگل ز قاف تا قافش

مسکن الروح حول عزته
مسکن لیس فیه یستوحش

اندرآید سپهر تا زانو
چو کشد بوی مشک از نافش

من اتاه الی الخلود اتی
و انتهی من مکانه المرعش

جان برید از جهان و عذرش این
کالفتی یافتم ز ایلافش
هله
     
  
صفحه  صفحه 228 از 464:  « پیشین  1  ...  227  228  229  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA