انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 229 از 464:  « پیشین  1  ...  228  229  230  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۵

بیا بیا که تویی جان جان جان سماع
بیا که سرو روانی به بوستان سماع

بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود
بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع

بیا که چشمه خورشید زیر سایه تست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع

سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح
یکی دو نکته بگویم من از زبان سماع

برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی
برون ز هر دو جهانست این جهان سماع

اگر چه بام بلندست بام هفتم چرخ
گذشته است از این بام نردبان سماع

به زیر پای بکوبید هر چه غیر ویست
سماع از آن شما و شما از آن سماع

چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم
کنار درکشمش همچنین میان سماع

کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید
همه به رقص درآیند بی‌فغان سماع

بیا که صورت عشقست شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶

بیا بیا که تویی جان جان جان سماع
هزار شمع منور به خاندان سماع

چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل
بیا که ماه تمامی در آسمان سماع

بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست
بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع

بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست
بیا که چون تو زری را ندید کان سماع

بیا که بر در تو شسته‌اند مشتاقان
ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع

بیا که رونق بازار عشق از لب تست
که شاهدیست نهانی در این دکان سماع

بیار قند معانی ز شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷

مدارم یک زمان از کار فارغ
که گردد آدمی غمخوار فارغ

چو فارغ شد غم او را سخره گیرد
مبادا هیچ کس ای یار فارغ

قلندر گر چه فارغ می‌نماید
ولیکن نیست در اسرار فارغ

ز اول می‌کشد او خار بسیار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ

چو موری دانه‌ها انبار می‌کرد
سلیمان شد شد از انبار فارغ

چو دریاییست او پرکار و بی‌کار
از او گیرند و او ز ایثار فارغ

قلندر هست در کشتی نشسته
روان در را و از رفتار فارغ

در این حیرت بسی بینی در این راه
ز کشتی و ز دریابار فارغ

به یاد بحر مست از وهم کشتی
نشسته احمقی بسیار فارغ
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸

امروز روز شادی و امسال سال لاغ
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ

آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بی‌روی زشت زاغ

گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزه‌ست و لاله زار و چمن کوری کلاغ

با سیب انار گفت که شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ

شفتالوی مسیح به جان می‌توان خرید
جانی نه کز دلست ترقیش نه از دماغ

باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو که بر رسول نباشد بجز بلاغ

در آفتاب فضل گشا پر و بال نو
کز پیش آفتاب برفتست میغ و ماغ

چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ

خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی مساغ

سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ

امروز پایدار که برپاست ساقیی
کبست خاک را و فلک را دو صد چراغ

گه آب می‌نماید و گه آتشی کز او
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ

غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ می‌کن و گو چاغ چاغ چاغ

آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوک گشت این حرف چون پناغ
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹

گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ

گویند بهر عشق تو خود را چه می‌کشی
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ

گویند اشک چشم تو در عشق بیهده‌ست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ

گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ

گویند آن کسان که نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ

گویند آن کسان که نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ

گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بی‌واسطه نگوید مر بنده را دروغ

گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما دروغ

گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ

گویند جان پاک از این آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ

گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ

خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۰۰

عیسی روح گرسنه‌ست چو زاغ
خر او می‌کند ز کنجد کاغ

چونک خر خورد جمله کنجد را
از چه روغن کشیم بهر چراغ

چونک خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ

آفتابا رجوع کن به محل
بر جبین خزان و دی نه داغ

آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ

آفتابا چو بشکنی دل دی
از تو گردد بهار گرم دماغ

آفتابا زکات نور تو است
آنچ این آفتاب کرد ابلاغ

صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ

زان نگشت او بگرد پایه حوض
کو ز بحر حیات دید اسباغ

آفتابت از آن همی‌خوانم
که عبارت ز تست تنگ مساغ

مژده تو چو درفکند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ

کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ

حله بافان غیب می‌بافند
حله‌ها و پدید نیست پناغ

کی گذارد خدا تو را فارغ
چون خدا را ز کار نیست فراغ

صد هزاران بنا و یک بنا
رنگ جامه هزار و یک صباغ

نغزها را مزاج او مایه
پوست‌ها را علاج او دباغ

لعل‌ها را درخش او صیقل
سیم و زر را کفایتش صواغ

بلبلان ضمیر خود دگرند
نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ

بس که همراز بلبلان نبود
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ
هله
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱

ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف

از چپ و راست می‌رسد مست طمع هر اشتری
چون شتران فکنده لب مست و برآوریده کف

غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل
زانک به پستی‌اند و ما بر سر کوه بر شرف

کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد
ور چه کنند عف عفی غم نخوریم ما ز عف

بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندرآ
کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف

کان زمردیم ما آفت چشم اژدها
آنک لدیغ غم بود حصه اوست وااسف

جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست طرب در این کنف

مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف

باد به بیشه درفکن در سر سرو و بید زن
تا که شوند سرفشان بید و چنار صف به صف

بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش از دم و باد لاتخف

چاره خشک و بی‌مدد نفخه ایزدی بود
کوست به فعل یک به یک نیست ضعیف و مستخف

نخله خشک ز امر حق داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات مؤتنف

ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن
پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر حرف

چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲

ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف

هر طرفی همی‌رسد مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست لب سست فکنده کرده کف

خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر شرف

گر چه درازگردن‌اند تا سر کوه کی رسند
ور چه که عف عفی کنند غم نخوریم ما ز عف

بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف

جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست خرف در این کنف

کان زمردیم ما آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود حصه اوست وااسف

مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف

باد به بیشه درفکن بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان شاخ درخت صف به صف

ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود مرده بود دگر حرف

چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳

گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف
کز ترش رویی همی‌رنجد دلارام ظریف

گر همی انکار خود پنهان کنی بر روی تو
می‌نماید دشمنی‌ها بر رخ تو لیف لیف

روز گردک بر رخ داماد می‌باشد نشان
از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف

چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش کجاست
ور بر اسب فضل بنشیند کجا دارد ردیف

خوان و بزم هر دو عالم نزد بزم شمس دین
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف

وان رغیف و آش و کاسه صدقه تبریز دان
از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۳۰۴


باده نمی‌بایدم فارغم از درد و صاف
تشنه خون خودم آمد وقت مصاف

برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز
تا سر بی‌تن کند گرد تن خود طواف

کوه کن از کله‌ها بحر کن از خون ما
تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون از گزاف

ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر
ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف

گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن
سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف

در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف

آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست
هر دو یکی می‌شویم تا نبود اختلاف

چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست
چونک شود هیزم او چک چک نبود ز لاف

ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف

آتش گوید برو تو سیهی من سپید
هیزم گوید که تو سوخته‌ای من معاف

این طرفش روی نی وان طرفش روی نی
کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف

همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی
نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف

بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود
بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف

با تو چه گویم که تو در غم نان مانده‌ای
پشت خمی همچو لام تنگ دلی همچو کاف

هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو
تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف

ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم
دور ز جنگ و خلاف بی‌خبر از اعتراف

همچو روان‌های پاک خامش در زیر خاک
قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 229 از 464:  « پیشین  1  ...  228  229  230  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA