انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 233 از 464:  « پیشین  1  ...  232  233  234  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۳۴ »



این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل

این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بی‌چون نگر ایمن ز شمشیر اجل

مردار جانی می‌شود پیری جوانی می‌شود
مس زر کانی می‌شود در شهر ما نعم البدل

شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل

در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل

رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل

نی قاضیی نی شحنه‌ای نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۳۵ »



بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل

گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل

گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل

بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل

داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل

تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل

گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل

هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل

هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۳۶ »



حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل

شعله نور آن قمر می‌زد از شکاف در
بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل

موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل
کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل

عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل

رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل

نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش می‌نگرد به بام دل

نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل

جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل
مرحله‌های نه فلک هست یقین دو گام دل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۳۷ »



الا ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل
نبشته گرد روی خود صلا نعم الادام الخل

دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی عسل جوشی
که عالم‌ها کنی شیرین نمی‌آیی زهی کاهل

غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم
که گر من دیدمی رویت نماندی چشم من احول

دلا خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه
تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست کن اول

یکی می‌رفت در چاهی چو در چه دید او ماهی
مه از گردون ندا کردش من این سویم تو لاتعجل

مجو مه را در این پستی که نبود در عدم هستی
نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی حنظل

خوشی در نفی تست ای جان تو در اثبات می‌جویی
از آن جا جو که می‌آید نگردد مشکل این جا حل

تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی
تو آنی کز برای پا همی‌زد او رگ اکحل

در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران
چه سازم من که من در ره چنان مستم که لاتسأل

خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد
ز مستی آن کند با خود که در مستی کند منبل

گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی
که صحت آید از دردی چو افشرده شود دنبل

ز بعد این می و مستی چو کار من تو کردستی
توکل کرده‌ام بر تو صلا ای کاهلان تنبل

تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب
نه آن شمسی که هر باری کسوف آید شود مختل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۳۸ »



بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل
یقین اندر یقین آمد قلندر بی‌گمان ای دل

به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری
ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان ای دل

کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل
چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان ای دل

چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را
ببین تو ماه بی‌چون را به شهر لامکان ای دل

زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد
روانش پرچشش باشد زهی جان و روان ای دل

دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را
چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد جان ای دل

شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی
یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان ای دل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۳۹ »



مهم را لطف در لطفست از آنم بی‌قرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل

به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه
ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل

فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل

درآکنده ز شادی‌ها درون چاکران خود
مثال دانه‌های در که باشد در انار ای دل

به بزم او چو مستان را کنار و لطف‌ها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل

در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل

چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران
ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل

جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل

گلستان‌ها و ریحان‌ها شقایق‌های گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار ای دل

که این گل‌های خاکی هم ز عکس آن همی‌روید
تو خاکی می‌خوری این جا تو را آن جا چه کار ای دل

بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان
که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل

به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان
که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل

به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او
که جان‌ها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل

کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل

مثال چنگ می‌باشم هزاران نغمه‌ها دارد
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل

به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل

بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه
هزاران شاه در خدمت به صف‌ها در قطار ای دل

از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی
که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل

چو دیدم من عنایت‌ها ز صدر غیب شمس الدین
شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل

چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی
که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل

عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل

به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل

امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همی‌کن داردار ای دل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۴۰ »



هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت‌ها در این منزل
عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل

چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد
بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر بدش در دل

تو گویی کاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی
وزین غبن اندر آشوبی که این کاریست بی‌طایل

و او گوید ز سرمستی که آن را تو بدیدستی
که آن علوست و تو پستی که تو نقصی و آن کامل

بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی کارد
حجابی آن دگر دارد کز این سو راند او محمل

چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد
دگربار او نپردازد از این سون رخت دل حاصل

سر رشته صبوری را ببین بگذار کوری را
ببین تو حسن حوری را صبوری نبودت مشکل

همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت
برای دید این لذت کز او شهوت شود حامل

بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را
بمشنو نفس زاران را مباش از دست حرص آکل

کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی
صبوری گرددت قندی پی آجل در این عاجل

ز بی‌چون بین که چون‌ها شد ز بی‌سون بین که سون‌ها شد
ز حلمی بین که خون‌ها شد ز حقی چند گون باطل

حروف تخته کانی بدین تأویل می‌خوانی
خلاصه صبر می‌دانی بر آن تأویل شو عامل

صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی
بشر خسپی ملک خیزی که او شاهیست بس مفضل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۴۱ »



امروز بحمدالله از دی بترست این دل
امروز در این سودا رنگی دگرست این دل

در زیر درخت گل دی باده همی‌خورد او
از خوردن آن باده زیر و زبرست این دل

از بس که نی عشقت نالید در این پرده
از ذوق نی عشقت همچون شکرست این دل

بند کمرت گشتم ای شهره قبای من
تا بسته بگرد تو همچون کمرست این دل

از پرورش آبت ای بحر حلاوت‌ها
همچون صدفست این تن همچون گهرست این دل

چون خانه هر مؤمن از عشق تو ویران شد
هر لحظه در این شورش بر بام و درست این دل

شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست
وز تابش خورشیدش همچون سحرست این دل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۴۲ »



چه کارستان که داری اندر این دل
چه بت‌ها می‌نگاری اندر این دل

بهار آمد زمان کشت آمد
کی داند تا چه کاری اندر این دل

حجاب عزت ار بستی ز بیرون
به غایت آشکاری اندر این دل

در آب و گل فروشد پای طالب
سرش را می‌بخاری اندر این دل

دل از افلاک اگر افزون نبودی
نکردی مه سواری اندر این دل

اگر دل نیستی شهر معظم
نکردی شهریاری اندر این دل

عجایب بیشه‌ای آمد دل ای جان
که تو میر شکاری اندر این دل

ز بحر دل هزاران موج خیزد
چو جوهرها بیاری اندر این دل

خمش کردم که در فکرت نگنجد
چو وصف دل شماری اندر این دل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۳۴۳ »



صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل
تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل

گر امان خواهی امانی ندهدت آن بی‌امان
می‌کشد جان را از این گل تا به سربالای دل

هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته‌ای
گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل

قلزم روحست دل یا کشتی نوحست دل
موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل

شور می نوشان نگر وان نور خاموشان نگر
جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای دل

گرد ما در می‌پری ای رشک ماه و مشتری
آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای دل

ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان
هیچ دیدی شیوه‌ای تو لایق سودای دل


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 233 از 464:  « پیشین  1  ...  232  233  234  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA