انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 235 از 464:  « پیشین  1  ...  234  235  236  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۵۴

تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال

به یک دمم بفروزی به یک دمم بکشی
چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال

دل آب و قالب کوزه‌ست و خوف بر کوزه
چو آب رفت به اصلش شکسته گیر سفال

تو را چگونه فریبم چه در جوال کنم
که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال

تو در جوال نگنجی و دام را بدری
که دیده است که شیری رود درون جوال

نه گربه‌ای که روی در جوال و بسته شوی
که شیر پیش تو بر ریگ می‌زند دنبال

هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو ابر عشق تو بارید در بی‌امثال

مثال آنک ببارد ز آسمان باران
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال

چه قبه قبه کز آن قبه‌ها برون آیند
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال

بگویمت که از این‌ها کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال

ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو هر دم از روان بلال

بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق
دری گشایم در غیب خلق را ز مقال

همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت
برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال

چگونه طبل نپرد بپر کرمنا
که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال

خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی
ولی مدام نه آن شمس کو رسد به زوال
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۵۵

دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال

ستاره‌ها بنگر از ورای ظلمت و نور
چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال

اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد
ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال

هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال

دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست
خدای داند کو را چه واقعه‌ست و چه حال

مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال

جراحت همه را از نمک بود فریاد
مرا فراق نمک‌هاش شد وبال وبال

چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی
نماند حیله حال و نه التفات به قال
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۵۶

اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال

چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال

نشسته‌اند در اومید او قطار قطار
اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال

میان لشکر هجران که تیغ در تیغست
سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال

هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال

به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل
هزار کاسه کشد بی‌شکم زهی اقبال

چو عشق دست برآرد سبک شود قالب
دود بگرد فلک بی‌قدم زهی اقبال

چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بی‌حشم زهی اقبال
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۵۷

پیام کرد مرا بامداد بحر عسل
که موج موج عسل بین به چشم خلق غزل

به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی
ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل

سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص
حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل

بگوید آب ز من رسته‌ای به من آیی
به آخر آن جا آیی که بوده‌ای اول

به جان و سر که از این آب بر سر ار ریزد
هزار طره بروید ز مشک بر سر کل

شراب خوار که نامیخت با شراب این آب
کشد خمار پیاپی تو باش لاتعجل
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۵۷

پیام کرد مرا بامداد بحر عسل
که موج موج عسل بین به چشم خلق غزل

به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی
ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل

سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص
حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل

بگوید آب ز من رسته‌ای به من آیی
به آخر آن جا آیی که بوده‌ای اول

به جان و سر که از این آب بر سر ار ریزد
هزار طره بروید ز مشک بر سر کل

شراب خوار که نامیخت با شراب این آب
کشد خمار پیاپی تو باش لاتعجل
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۵۸

به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که هر چه خواهی می‌کن ولی ز ما مسکل

تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز
چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل

بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود
چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل

همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس
کجا روند ز تو چونک بسته است سبل

جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل

نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل

دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل

چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل
ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل

تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست
که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل

از این غم ار چه ترش روست مژده‌هابشنو
که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل

ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید تا آمل

دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق
شهی رسید کز او طوق می شود هر غل

حطام داد از این جیفه دایه تبدیل
در آفتاب فکنده‌ست ظل حق غلغل

از این همه بگذر بی‌گه آمدست حبیب
شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۵۹

ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل
بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل

غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ
ز پرتو تو ظلالست جان‌ها ای دل

نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند
گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل

پری و دیو به پیش تو بسته‌اند کمر
ملک سجود کند و اختر و سما ای دل

کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست
کدام داغ غمی کش نه‌ای دوا ای دل

به حکم تست همه گنج‌های لم یزلی
چه گنج‌ها که نداری تو در فنا ای دل

نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت
چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای دل

بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی
بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۰

باده ده ای ساقی جان باده بی‌درد و دغل
کار ندارم جز از این گر بزیم تا به اجل

هات حبیبی سکرا لا بفتور و کسل
یقطع عن شاربه کل ملال و فشل

باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم
غرقه مقصود شدی تا چه کنی علم و عمل

اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب الیوم صدق ان ظلم الیوم عدل

ای قدح امروز تو را طاق و طرنبیست بیا
باده خنب ملکی داده حق عز و جل

طفت به معتمرا فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی جمله ما دام حصل

مست و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مست که من
کیسه زر مست کند لیک نه چون جام ازل

لواء نا مرتفع و شملنا مجتمع
و روحنا کما تری فی درجات و دول

توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو
از دل و جان توبه کند هیچ تن ای شیخاجل

عشقک قد جادلنا ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل

بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل

یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل

بس بود ای مست خمش جان ز بدن رست خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل

اسکت یا صاح کفی واعف عفا الله عفا
هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل وصل
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۱

عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال

چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‌زوال

یا فرجی مونسی یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال

چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر
خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال

روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا
عمرک لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال

آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول
آه ز یار ملول چند نماید ملال

تطرب قلب الوری تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال

آنک همی‌خوانمش عجز نمی‌دانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال

تدخل ارواحهم تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا فیه کؤوس ثقال

جمله سؤال و جواب زوست و منم چون رباب
می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال

تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا انت شدید المحال

یک دم آواز مات یک دم بانگ نجات
می زند آن خوش صفات بر من و بر وصفحال
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۲

لجکنن اغلن هی بزه کلکل
دغدن دغدا هی کزه کلکل

آی بکی سنسن کن بکی سنسن
بی‌مزه کلمه بامزه کلکل

لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی

رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان
گشته ز ساغر خیره و دنگان

صورت عشقی صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و رهزن

آتش جان را سنگی و آهن
هر که نه عاشق ریشش برکن

یا رحمونا منه صبونا
یا رهبونا عز علینا
صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا

دنب خری تو ای خر ملعون
نی کم گردی نی شوی افزون

ای دل و جانم از کژی تو
وز فن و مکرت خسته و پرخون

لاح صباحی طیب حالی
جاء ربیعی هب شمالی
خصب غصنی ماء زلالی
اسکر قلبی خمر وصال
هله
     
  
صفحه  صفحه 235 از 464:  « پیشین  1  ...  234  235  236  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA