انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 236 از 464:  « پیشین  1  ...  235  236  237  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۳

کجکنن اغلن اودیا کلکل
یوک بلمسک دغدغ کز کل

ای سر مستان ای شه مقبل
مکرم و مشفق پردل و بی‌دل
اول ججکی کم یازده ب
لدک
کمیه ورما خصمنا ور کل

سلسله بنگر گر بکشندت
جذب الهی کردت مقبل

نبود این هم بی‌سر و معنی
هر متحول بی‌ز محول
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۴

ایها النور فی الفؤاد تعال
غایه الجد و المراد تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد تعال

ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد و العناد تعال

یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد تعال

ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقه الوداد تعال

فمن الهجر ضجت الارواح
انجر العود یا معاد تعال

استر العیب و ابذل المعروف
هکذا عاده الجواد تعال

چه بود پارسی تعال بیا
یا بیا یا بده تو داد تعال

چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد تعال

ای گشاد عرب قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد تعال

ای درونم تعال گویان تو
وی ز بود تو بود و باد تعال

طفت فیک البلاد یا قمرا
بی‌محیطا و بالبلاد تعال

انت کالشمس اذ دنت و نأت
یا قریبا علی العباد تعال
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۵

یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال

کم انادی انظر و نقتبس من نورکم
قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلال

من رآی نورا انیسا یملا الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال

کل امر منه حق مستحق نافذ
ینفع الامراض طرا ینجلی منه الکلال

من شکا مغلاق باب فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظما فلیستقی الماء الزلال

لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوه التحقیق حال خدعه الدنیا محال

حبذا اسواق اشواق ربت ارباجها
حبذا نور یکون الشمس فیه کالهلال

ما علیکم لو سهرتم لیله الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال

یا محبا قم تنادم فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم تفرج حسن ربات الحجال

دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو
مرغ جان‌ها را ببخشد کر و فرش پر و بال
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۶

یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال

قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم
انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلال

کل شیء منکم عندی لذیذ طیب
منک طابت کل ارض ان ذا سحر حلال
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۷

رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل
کل قلب لهواه وجد الصبر یصل

سنه الوصل قصیر عجل معتجل
سنه الهجر طویل و مدید و ممل

یملاء الکاس حبیبی و طبیبی و تذر
فعلن مفتعلن او فعلاتن و فعل

ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا
لا یخاف رهقا من به محیاک قتل
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۸

عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال

یا فرحی مونسی یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال

روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا
عمرک لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال

تسکن قلب الوری تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال

تسکن ارواحهم تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا فیه کؤوس ثقال
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۶۹

تعال یا مدد العیش و السرور تعال
تعال یا فرج الهم فاتح الاقفال

لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقا جودک فی الفقر منتهی الاقبال

تعال انک عیسی فاحی موتانا
تعال و ادفع عنا خدیعه الدجال

تعال انک داوود فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابه الانصال

تعال انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون سییء الافعال

تعال انک نوح و نحن فی الطوفان
اما سفینه نوح تعد للاهوال

فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال

یحیل طالب دنیا وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل و محال
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۷۰

آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم

امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم

آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه عشق را از نعره‌ها ویران کنیم

بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان امروز جان افشانکنیم

زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم

چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم
کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم

آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم

کوبیم ما بی‌پا و سر گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم

نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم

خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست
این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان کنیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۷۱

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگرزنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام

امروز عقل من ز من یک بارگی بیزارشد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام

من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام

از کاسهٔ استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم زخون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام

چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام

زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام

در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام

چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام

پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیلمن
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام

نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام

پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام

تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام

عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام

خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام

هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۷۳

هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم

بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را
افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم

خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواهدل بود
گر چه گواهی می‌دهد رخسارهٔ همچون زرم

ور تو گواهان مرا رد می کنی ای پرجفا
ای قاضی شیرین قضا باری فروخوان محضرم

بی‌لطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلم
در شوق خاک پای تو یا رب چه می گردد سرم

پیشم نشین پیشم نشان ای جان جان جان جان
پر کن دلم گر کشتیم بیخم ببر گر لنگرم

گه در طواف آتشم گه در شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم

هر روز نو جامی دهد تسکین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد این عشق چون پیغامبرم

در سایه‌ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم

ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بی‌دهن
گه بلبلم گه گلبنم گه خضرم و گه اخضرم
هله
     
  
صفحه  صفحه 236 از 464:  « پیشین  1  ...  235  236  237  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA