انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 238 از 464:  « پیشین  1  ...  237  238  239  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۸۵

عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم
از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم

مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی راضی تویی تا چون نماییدم به دم

ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم

آن‌ها تویی وین‌ها تویی وزین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی وان کوه و صحرای کرم

شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی کان‌های پرزر و درم

عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی
ادراک و بی‌هوشی تویی کفر و هدی عدل و ستم

ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقلو جان
ای بی‌نشان با صد نشان ای مخزنت بحر عدم

پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی نغزش کنی بردری از مرگ و سقم

هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقش‌ها که آمدند از یک قلم

آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که برو لطف تو خواند که نعم

لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود
بر قهر سابق می شود چون روشنایی برظلم

هر زنده‌ای را می کشد وهم خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت لشکرکش و صاحب علم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۸۵

بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم
تو حکم می کردی که من خمخانه سیکی شوم

خمخانه خاصان شدم دریای غواصان شدم
خورشید بی‌نقصان شدم تا طب تشکیکی شوم

نقش ملایک ساختی بر آب و گل افراختی
دورم بدان انداختی کاکسیر نزدیکی شوم

هاروتیی افروختی پس جادویش آموختی
ز آنم چنین می سوختی تا شمع تاریکی شوم

ترکی همه ترکی کند تاجیک تاجیکی کند
من ساعتی ترکی شوم یک لحظه تاجیکی شوم

گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکی شوم گه طفل چالیکی شوم

خون روی را ریختم با یوسفی آمیختم
در روی او سرخی شوم در موش باریکی شوم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۸۶

آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان کنیم
تا بخت در رو خفته را چون بخت سرو استان کنیم
همچون غریبان چمن بی‌پا روان گشته به فن
هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستانکنیم
جانی که رست از خاکدان نامش روانآمد روان
ما جان زانوبسته را هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو تا ما در این حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی تا از زمین سرورزدی
سر در چه سیر آموختت تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا وان بوی عنبر از کجا
وین خانه را در از کجا تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو من بنده فریاد تو
تو شاد گل ما شاد تو کی شکر این احسان کنیم
ای سبزپوشان چون خضر ای غیب‌ها گویان به سر
تا حلقه گوش از شما پردر و پرمرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها بی‌حرف و بی‌آوازها
برساخت بلبل سازها گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر جان مست آن الحان کنیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۸۷

هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم
هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم

زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم

مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم
آن جا همی‌خواهد دلم زیرا که من آن جاییم

هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر
خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم

آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم

تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم

چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بجه
من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم

برف آب را بگذار هین فقاع‌های خاصبین
می جوشد و بر می جهد که تیزم و غوغاییم

هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم
چون عقل بی‌پر می پرم زیرا چو جانبالاییم

بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر
که چون نیم بی‌پا و سر در پنجه آن ناییم

گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم

ای بی‌نوایان را نوا جان ملولان را دوا
پران کننده جان که من از قافم و عنقاییم

من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این
من طوطیم عشقش شکر هست از شکر گویاییم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۸۸

ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم

ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان
کاین آب صافی بی‌گره جان می فزایددم به دم

از باد آب بی‌گره گر ساعتی پوشد زره
بر آب جو تهمت منه کو را نه ترس است و نه غم

در نقش بی‌نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو
در برگ بی‌برگی نگر هر شاخ را باغ ارم

زان صورت صورت گسل کو منبع جان است و دل
تن ریخته از شرم او بگریخته جان در حرم

از باده و از باد او بس بنده و آزاد او
چون کان فروبر نفس چون که برآوردهشکم

از بحر گویم یا ز در یا از نفاذ حکم مر
نی از مقالت هم ببر می تاز تا پای علم

چپ راست دان این راه را در چاه دان این چاه را
چون سوی موج خون روی در خون بود خوان کرم

در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب در آب او دل درندم

یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا
ای بی‌تو راحت‌ها عنا ای بی‌تو صحت‌ها سقم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۸۹

ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم
این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را کم خور تو غم

ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون
تا در که را پیدا شود پیدا شود ای جان عم

من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر
کز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم

من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی
کز عشق شه کم بیشی است وز عشق شه بیشی است کم

بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ
چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم آنشه رقم

تلوین این رخسار بین در عشق بی‌تلوینشهی
گاه از غمش چون زعفران گاه از خجالت چون بقم

من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم
گر مست و هشیارم ز من کس نشنود خود بیش و کم

بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم
دیدم یکی یوسف رخی گفتم به غفلت ذابکم

گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت
من غایه الاحسان او من جوده او منکرم

من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم
یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا الندم

ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال
ما کان فی الدارین قط و الله مثل ذالقدم

تبریز این تعظیم را تو از الست آورده‌ای
از مفخر من شمس دین از اول جف القلم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۹۰

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتیشدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۹۱

تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم
وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم

بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم

نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی‌ها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم

آن پادشاه لم یزل داده‌ست ملک بی‌خلل
باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم

چون این بنا برکنده شد آن گریه‌هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی کنم

ای دل مرا در نیم شب دادی ز داناییخبر
اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی کنم

در چاه تخمی کاشتن بی‌عقل را باشدروا
این جا به داد عقل کل کشت بیابانی کنم

دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر وزبر
بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم

در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم

تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی کنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۹۲

یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم

گفت مرا چرخ فلک عاجزم از گردش تو
گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم

غلغله‌ای می شنوم روز و شب از قبه دل
از روش قبه دل گنبد دوار شدم

تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمه تو کم ز یکی تار شدم

دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من
زانک من از بیشه جان حیدر کرار شدم

تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش بی‌دل و دستار شدم

تا که قلندردل من داد می مذهل من
رقص کنان دلق کشان جانب خمار شدم

گفت مرا خواجه فرج صبر رهاند ز حرج
هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار شدم

چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی تا که در این غار شدم

نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او جانب گلزار شدم

گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر سخره تکرار شدم

زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشه شدم
کار تو را دید دلم عاقبت از کار شدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۳۹۳

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آیندهشدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
هله
     
  
صفحه  صفحه 238 از 464:  « پیشین  1  ...  237  238  239  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA