انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 240 از 464:  « پیشین  1  ...  239  240  241  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۰۴

کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم

از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم

باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم

چونک کمر ببسته‌ام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم

بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشته‌ام ذکر بشر چرا کنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۰۵

میل هواش می کنم طال بقاش می زنم
حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم

از دل و جان شکسته‌ام بر سر ره نشسته‌ام
قافله خیال را بهر لقاش می زنم

غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش
هر چه سری برون کند بر سر و پاش می زنم

این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را
زخمه به کف گرفته‌ام همچو سه تاش می زنم

دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری
خفت و بها نمی‌دهد بهر بهاش میزنم

شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم
چون به سحر دعا کند وقت دعاش می زنم

لذت تازیانه‌ام کی برسد به لاشه‌اش
چون که گمان برد که من بهر فناش می زنم

گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود
چونک حجاب دل شود زود قفاش می زنم

گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی
گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم

هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو
تا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم

در دل هر فغان او چاشنی سرشته‌ام
تا نبری گمان که من سهو و خطاش میزنم

خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند
من به سخاش می کشم من به عطاش می زنم

سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی‌رسد
دل که هوای ما کند همچو هواش می زنم

خامش باش زین حنین پرده راست نیست این
راه شماست این نوا پیش شماش می زنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۰۶

هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم
تا به چه شیوه‌ها تو را من ز خدا بخواستم

تا شوی از سجود من مونس این وجود من
خود بشد این وجود من چون که تو را بخواستم

در پی آفتاب تو سایه بدم ضیاطلب
پاک چو سایه خوردیم چون که ضیا بخواستم

آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه
آتش و زخم می خورم چونک صفا بخواستم

سوی تو چون شتافتم جای قدم نیافتم
پاک ز جا ببردیم چون ز تو جا بخواستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۰۷

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم
تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم

گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند
رنگ تو تا بدیده‌ام دنگ شده‌ست این سرم

یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من
تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم

سخت دلم همی‌تپد یک نفسی قرار کن
خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز منظرم

چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیره‌ام
چونک ببینمت دمی رونق چرخ اخضرم

چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین
جامه سیاه می کند شب ز فراق لاجرم

خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم

خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من
تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم

ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم

داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود که لاغرم

ای صنم ستیزه گر مست ستیزه‌ات شکر
جان تو است جان من اختر توست اخترم

چند به دل بگفته‌ام خون بخور و خموش کن
دل کتفک همی‌زند که تو خموش من کرم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۰۸

تا به کی ای شکر چو تن بی‌دل و جان فغان کنم
چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان کنم

از غم و اندهان من سوخت درون جانمن
جمله فروغ آتشین تا به کیش نهان کنم

چند ز دوست دشمنی جان شکنی و تن زنی
چند من شکسته دل نوحه تن به جان کنم

مؤمن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم

چونک خیال تو سحر سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون خاصه که خون فشان کنم

سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم
کآتش روید از تنم چونک حدیث آن کنم

ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هله با تو یکی قران کنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۰۹

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام
ناز رها کن ای صنم راست بگو که داده‌ام

گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده‌ام

چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجابشد
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده‌ام

چون بگشاید این دلم جز به امید عهددوست
نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده‌ام

زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‌ام

چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام

من به شهی رسیده‌ام زلف خوشش کشیده‌ام
خانه شه گرفته‌ام گر چه چنین پیاده‌ام

از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین
مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده‌ام
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۱۰

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم

برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم

نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم

آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم

از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم

این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۱۱

گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابه بنده گوش کن گوش مخار ای صنم

فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم

این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم

مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم

خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را نیست کنار ای صنم

معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم

جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم

مرکب من چو می بود هر عدمیم شیء بود
موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم

هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من ترک شکار ای صنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۱۲

بیا هر کس که می خواهد که تا با ویگرو بندم
که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم

همی‌گفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی
مرا گل گفت می دانی تو باری کز چه می خندم

خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم

شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم
بدین وعده من مسکین امید از عمر برکندم

دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود
چه منت می نهی بر من تو خود چندی و من چندم

شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم

کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد گربپیوندم

یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس تندم

همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم

مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فیقومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم

بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم

میازارید از خویم که من بسیار می گویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۱۳

کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم
در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم

ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم

چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد
چنان می‌های صدساله چنین عقلی که من دارم

بگوید در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی
مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم

مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فناخوشتر
نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این کارم

چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
از آن می‌های کاری من چه خوش بی‌هوش هشیارم

چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم

منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد تارم
هله
     
  
صفحه  صفحه 240 از 464:  « پیشین  1  ...  239  240  241  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA