انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 242 از 464:  « پیشین  1  ...  241  242  243  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۲۵

بگفتم عذر با دلبر که بی‌گه بود و ترسیدم
جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم

بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم

بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیده‌ست
بگفت آن را هم از من دان که من از دل نگردیدم

بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران
بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات پیچیدم

چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم

بگفتم روز بی‌گاه است و بس ره دور گفتا رو
به من بنگر به ره منگر که من ره را نوردیدم

به گاه و بی‌گه عالم چه باشد پیش این قدرت
که من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم

اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۲۶

دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم
قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم

به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی‌گردد
از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم

به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت
صحف فوق صحف دارم ورق زیر ورق دارم

سرم در چرخ کی گنجد که سر بخشیده فضل است
دلم شاد است و می گوید غم رب الفلق دارم

چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد
چو بیخ سدره خضرا اصول متفق دارم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۲۷

چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم

بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم

گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را
درون عز فلک دارم برون ذل زمین دارم

درون خمره عالم چو زنبوری همی‌گردم
مبین تو ناله‌ام تنها که خانه انگبین دارم

دلا گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی
چنان قصری است حصن من که امن الؤمنین دارم

چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم

چو دیو و آدمی و جن همی‌بینی به فرمانم
نمی‌دانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم

چرا پژمرده باشم من که بشکفته‌ست هر جزوم
چرا خربنده باشم من براقی زیر زین دارم

چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم
چرا زین چاه برنایم چون من حبل متین دارم

کبوترخانه‌ای کردم کبوترهای جان‌ها را
بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم

شعاع آفتابم من اگر در خانه‌ها گردم
عقیق و زر و یاقوتم ولادت ز آب و طین دارم

تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگردر روی
که هر ذره همی‌گوید که در باطن دفین دارم

تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمیر است آن که نوری درجبین دارم

خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو
مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۲۸

من از اقلیم بالایم سر عالم نمی‌دارم
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی‌دارم

اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمی‌دارم

مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن
مرا گفته‌ست لاتسکن تو را همدم نمی‌دارم

مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پرورده‌ست
چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمی‌دارم

در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد منش محرم نمی‌دارم

ز شادی‌ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم
به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی‌دارم

پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم نمی‌دارم

درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو
ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی‌دارم

تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهبیکی ادهم
بر اشهب بر نمی‌شینم سر ادهم نمی‌دارم

جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمی‌دارم

به باغ عشق مرغانند سوی بی‌سویی پران
من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی‌دارم

منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمی‌دارم

ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمی‌دارم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۲۹

همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم

به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی‌پرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم

دهان مگشای بی‌هنگام و می ترس اززبان من
زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم

به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است درباطن
تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم

بمالم بر تو من خود را به نرمی تاشوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم

دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته به کار تو بپردازم

کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخکردستی
چه خوانی دیده پیهی را که پس فرداش بگدازم

کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم

یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۰

نه آن بی‌بهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکاربگریزم

منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار بگریزم

مثال تخته بی‌خویشم خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را گر از نجار بگریزم

چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار بگریزم

نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بی‌برگی
نبویم مشک تاتاری گر از تاتار بگریزم

از آن از خود همی‌رنجم که منهم در نمی‌گنجم
سزد چون سر نمی‌گنجد گر از دستار بگریزم

هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش اگر این بار بگریزم

نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معده‌ای دارم که از خمار بگریزم

نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم

همی‌گویم دلا بس کن دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار بگریزم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۱

نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم

اگر چه روغن بادام از بادام می زاید
همی‌گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم

به ظاهربین همی‌گوید چو مسجود ملایک شد
که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۲

تو خود دانی که من بی‌تو عدم باشم عدم باشم
عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم

چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم

چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم
شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم باشم

ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا
بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم

قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازه حج او گردم حمول آن حرم باشم

منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه علم باشم

اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم
از این تلوین چه غم دارم چو سلطان را حشم باشم

بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم
به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم

چو شمعی ام که بی‌گفتن نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم

یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم

شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی و هذا الکاس لا یهشم

افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم

یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی
سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم باشم

خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او
خمش چونی ترش چونی تو را چون من صنم باشم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۳

من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم
چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم

مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم
چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم

دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم

مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم

چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد

چه دستک‌ها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد
خنک آن کاروان کش من در این ره راه زن باشم

چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم

چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من
خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه فن باشم

ز کوب غم چه غم دارم که با او پایمی کوبم
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم

چو بیش از صد جهان دارم چرا در یکجهان باشم
چو پخته شد کباب من چرا در بابزن باشم

کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن باشم

گهی با خویش در جنگم گهی بی‌خویشم و دنگم
چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن باشم

چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جان‌ها را
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم

خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو چگونه در وطن باشم

اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۴

چو آمد روی مه رویم که باشم من کهمن باشم
چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم

چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کندمومی
همه اجسام چون جان شد چرا استیزهتن باشم

یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد
چو در جلوه‌ست حسن او چه بند بوالحسن باشم

اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون
چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر لگن باشم

چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم
چو محنت جمله دولت گشت از چه ممتحن باشم

حسد بر من حسد دارد مرا بر کی حسد باشد
ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه لبن باشم
هله
     
  
صفحه  صفحه 242 از 464:  « پیشین  1  ...  241  242  243  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA