انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 243 از 464:  « پیشین  1  ...  242  243  244  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۵

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می دانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم

به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر اوبستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم

به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم

مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولیفرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم

به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم

دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی‌گفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم

جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد میدانم

چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۶

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم
وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی
چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمی‌دانم

ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی‌دانم

زهی دریای بی‌ساحل پر از ماهی درون دل
چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی‌دانم

شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه
بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی‌دانم

زهی خورشید بی‌پایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی‌دانم

هزاران جان یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی
چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمی‌دانم

خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی دمی‌هایی دمی آهی نمی‌دانم

خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی نمی‌دانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۷

چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد میخوانم
چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم

زبانم عقده‌ای دارد چو موسی من ز فرعونان
ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم

فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم

نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم
رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم

ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم

همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی‌دانم

چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر بلافد کآب حیوانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۸

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم

منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاشب نمایم

همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم

ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای میسایم

اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۳۹

من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم
من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا جان طرب پیشه‌ست که بی‌مطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

یکی شیری همی‌بینم جهان پیشش گله آهو
که من این شیر و آهو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمی‌دانم نمی‌دانم

زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه چشم و ابرو را نمی‌دانم نمی‌دانم

منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمی‌دانم نمی‌دانم

جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمی‌دانم نمی‌دانم

ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
که من آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده تزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر
بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم

به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
که من این درد و دارو را نمی‌دانمنمی‌دانم

برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسورا
که جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم

هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن
کز آن حیرت هلا او را نمی‌دانم نمی‌دانم

دلم چون تیر می پرد کمان تن همی‌غرد
اگر آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم

بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۴۰

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم

روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

همه مستیم ای خواجه به روز عید میماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
که با سرمست و با حیران چه گفتم من که الهاکم

یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابد
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

میان روزه داران خوش شراب عید در می کش
نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق چون کزدم

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو بشکند روزه
نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم

شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاده کوته دم

دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۴۰

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم

روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

همه مستیم ای خواجه به روز عید میماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
که با سرمست و با حیران چه گفتم من که الهاکم

یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابد
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

میان روزه داران خوش شراب عید در می کش
نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق چون کزدم

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو بشکند روزه
نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم

شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاده کوته دم

دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۴۰

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
که بنوشت آن مه بی‌کیف دعوت نامه‌ای پیشم

روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

همه مستیم ای خواجه به روز عید میماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
که بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاکم

یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی‌یابند
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

میان روزه داران خوش شراب عشق درمی کش
نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق چون کزدم

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو نشکند روزه
نه ز انگور است و نه از شیره نه از بکنی نه از گندم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۴۱

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
که بنوشت آن مه بی‌کیف دعوت نامه‌ای پیشم

روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

همه مستیم ای خواجه به روز عید میماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
که بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاکم

یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی‌یابند
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

میان روزه داران خوش شراب عشق درمی کش
نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق چون کزدم

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو نشکند روزه
نه ز انگور است و نه از شیره نه از بکنی نه از گندم

شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاد کوته دم

رسید از باده خانه پر به زیر مشک می اشتر
رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ زد قم قم

دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۴۲

زهی سرگشته در عالم سر و سامان کهمن دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان که مندارم

وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم
به صد جان‌ها بنفروشم ز عشقت آنچ مندارم
هله
     
  
صفحه  صفحه 243 از 464:  « پیشین  1  ...  242  243  244  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA