انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 248 از 464:  « پیشین  1  ...  247  248  249  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۸۱

ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم

یک حمله مردانه مستانه بکردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم

در منزل اول به دو فرسنگی هستی
در قافله امت مرحوم رسیدیم

آن مه که نه بالاست نه پست است بتابید
وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم

تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد
بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم

با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم
تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم

امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم
تا ظن نبری خواجه که محروم رسیدیم

ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان
ما بوم نه‌ایم ار چه در این بوم رسیدیم

زنار گسستیم بر قیصر رومی
تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۸۲

چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
از سنگ سیه نعره اقرار برآریم

بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم
مر جمله جهان را همه از کار برآریم

گلزار رخ دوست چو بی‌پرده ببینیم
صد شعله ز عشق از گل گلزار برآریم

بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین
بس گرد که ما از ره اسرار برآریم

چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
صد جوش عجب از خم و خمار برآریم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۸۳

امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم

در عشق تو از عاقله عقل برستیم
جز حالت شوریده دیوانه ندانیم

در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم
وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم

گفتند در این دام یکی دانه نهاده‌ست
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم

امروز از این نکته و افسانه مخوانید
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم

چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم

باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۸۴

بشکن قدح باده که امروز چنانیم
کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم

گر باده فنا گشت فنا باده ما بس
ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم

باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم

از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز
کاین چیز نه پرده‌ست نه ما پرده درانیم

با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم

گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است
کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم

این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم

گفتی که جدا مانده‌ای از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم

معشوق درختی است که ما از بر اوییم
از ما بر او دور شود هیچ نمانیم

چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم

شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم

چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم
ما پیله عشقیم که بی‌برگ جهانیم

ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم
آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم

بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۸۵

صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم

پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم
هنگام وصال است بدان خوش صور آییم

روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایه این هر دو همه گلشکر آییم

خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده‌ست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم

زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم

این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم

خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
درتاب در این روزن تا در نظر آییم

خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم

گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید
گفتند که این هست ولیکن اگر آییم

گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم

ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۸۶

چون آینه رازنما باشد جانم
تانم که نگویم نتوانم که ندانم

از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز
سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم

ای طالب بو بردن شرط است به مردن
زنده منگر در من زیرا نه چنانم

اندر کژیم منگر وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو کمانم

این سر چو کدو بر سر وین دلق تن من
بازار جهان در به کی مانم به کی مانم

وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابی
دارمش نگوسار از او من نچکانم

ور زان که چکانم تو ببین قدرت حق را
کز بحر بدان قطره جواهر بستانم

چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر
بر چرخ وفا آید این ابر روانم

در حضرت شمس الحق تبریز ببارم
تا سوسن‌ها روید بر شکل زبانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۸۷

امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم

امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم

دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره که در از دار ندانم

از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم

از چهره زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم

از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم

جولاهه تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی که تر از تار ندانم

چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست
اسرار همی‌گویم و اسرار ندانم

مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همی‌سازم و بازار ندانم

در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۸۸

ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم
من مرد غریبم نه از این شهر جهانم

گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد
دانم که نگویم نتوانم که ندانم

آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد
با بنده به خشم است که دانای نهانم

گر صلح کند داروی کلیش بسازیم
از ننگ کلی و کلهش بازرهانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۸۹

ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم

می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم

چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم

هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم

بشنو خبر بابل و افسانه وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم

معذور همی‌دار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم

آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من انگشت گزانم

آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم

وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
ماننده خورشید سراسر همه جانم

وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم

در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم

این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۴۹۰

از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم
از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم

در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم

بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم

گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم

چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم نه پاک و نه پلیدیم

ما را چو بجویید بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم

تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم

چون طبل رحیل آمد و آواز جرس‌ها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم

شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند چشیدیم

آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب
چون ماهی بی‌آب بر این خاک طپیدیم

چون جوی شد این چشم ز بی‌آبی آن جوی
تا عاقبت امر به سرچشمه رسیدیم

چون صبر فرج آمد و بی‌صبر حرج بود
خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم
هله
     
  
صفحه  صفحه 248 از 464:  « پیشین  1  ...  247  248  249  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA