انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 250 از 464:  « پیشین  1  ...  249  250  251  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۰۱

منم فتنه هزاران فتنه زادم
به من بنگر که داد فتنه دادم

ز من مگریز زیرا درفتادی
بگو الحمدلله درفتادم

عجب چیزی است عشق و من عجبتر
تو گویی عشق را خود من نهادم

بیا گر من منم خونم بریزید
که تا خود من نمردم من نزادم

نگویم سر تو کان غمز باشد
ولی ناگفته بندی برگشادم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۰۲

ز زندان خلق را آزاد کردم
روان عاشقان را شاد کردم

دهان اژدها را بردریدم
طریق عشق را آباد کردم

ز آبی من جهانی برتنیدم
پس آنگه آب را پرباد کردم

ببستم نقش‌ها بر آب کان را
نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم

ز شادی نقش خود جان می دراند
که من نقش خودش میعاد کردم

ز چاهی یوسفان را برکشیدم
که از یعقوب ایشان یاد کردم

چو خسرو زلف شیرینان گرفتم
اگر قصد یکی فرهاد کردم

زهی باغی که من ترتیب کردم
زهی شهری که من بنیاد کردم

جهان داند که تا من شاه اویم
بدادم داد ملک و داد کردم

جهان داند که بیرون از جهانم
تصور بهر استشهاد کردم

چه استادان که من شهمات کردم
چه شاگردان که من استاد کردم

بسا شیران که غریدند بر ما
چو روبه عاجز و منقاد کردم

خمش کن آنک او از صلب عشق است
بسستش اینک من ارشاد کردم

ولیک آن را که طوفان بلا برد
فروشد گر چه من فریاد کردم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۰۳

غلامم خواجه را آزاد کردم
منم کاستاد را استاد کردم

منم آن جان که دی زادم ز عالم
جهان کهنه را بنیاد کردم

منم مومی که دعوی من این است
که من پولاد را پولاد کردم

بسی بی‌دیده را سرمه کشیدم
بسی بی‌عقل را استاد کردم

منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم

عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم

ز شادی دوش آن سلطان نخفته‌ست
که من بنده مر او را یاد کردم

ملامت نیست چون مستم تو کردی
اگر من فاشم و بیداد کردم

خمش کن کینه زنگار گیرد
چو بر وی دم زدم فریاد کردم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۰۴

حسودان را ز غم آزاد کردم
دل گله خران را شاد کردم

به بیدادان بدادم داد پنهان
ولی در حق خود بیداد کردم

چو از صبرم همه فریاد کردند
چنان باشد که من فریاد کردم

مرا استاد صبر است و از این رو
خلاف مذهب استاد کردم

جهانی که نشد آباد هرگز
به ویران کردنش آباد کردم

در این تیزاب که چون برگ کاه است
به مشتی گل در او بنیاد کردم

فراموشم مکن یا رب ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد کردم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۰۵

یکی مطرب همی‌خواهم در این دم
که نشناسد ز مستی زیر از بم

حریفی نیز خواهم غمگساری
ز بی‌خویشی نداند شادی از غم

همه اجزای او مستی گرفته
مبدل گشته از اولاد آدم

مسلمانی منور گشته از وی
مسلم گشته از هستی مسلم

چو با نه کس بیاید بشمری ده
ده تو نه بود از ده یکی کم

خدایا نوبتی مست بفرست
که ما از می دهل کردیم اشکم

دهل کوبان برون آییم از خویش
که ما را عزم ساقی شد مصمم

دهلزن گر نباشد عید عید است
جهان پرعید شد والله اعلم

پراکنده بخواهم گفت امروز
چه گوید مرد درهم جز که درهم

مگر ساقی بینداید دهانم
از آن جام و از آن رطل دمادم

مرادم کیست زین‌ها شمس تبریز
ازیرا شمس آمد جان عالم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۰۶

همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم

چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم

مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم

در این بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن بی‌چون نبودم

تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بوده‌ام اکنون نبودم

همی‌جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم

چو دود از حرص بالا می دویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم

چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۰۷

ایا یاری که در تو ناپدیدم
تو را شکل عجب در خواب دیدم

چو خاتونان مصر از عشق یوسف
ترنج و دست بیخود می بریدم

کجا آن مه کجا آن چشم دوشین
کجا آن گوش کان‌ها می شنیدم

نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم
نه آن دندان که لب را می گزیدم

منم انبار آکنده ز سودا
کز آن خرمن همه سودا کشیدم

تو آرام دل سوداییانی
تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۰۸

سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم

ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم

از باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم

به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم

چه گویم مرده بودم بی‌تو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم

عجب گویی منم روی تو دیده
منم گویی که آوازت شنیدم

بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم

تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۰۹

سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم

ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم

رها کردم چنان شکرستانی
چو حیوان هر گیاهی می چریدم

پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم

به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم

از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم

میان جان‌ها جان مجرد
چو دل بی‌پر و بی‌پا می پریدم

از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل بی‌حلق و بی‌لب می چشیدم

ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم

بسی گفتم که من آن جا نخواهم
بسی نالیدم و جامه دریدم

چنانک اکنون ز رفتن می گریزم
از آن جا آمدن هم می رمیدم

بگفت ای جان برو هر جا که باشی
که من نزدیک چون حبل الوریدم

فسون کرد و مرا بس عشوه‌ها داد
فسون و عشوه او را خریدم

فسون او جهان را برجهاند
کی باشم من که من خود ناپدیدم

ز راهم برد وان گاهم به ره کرد
گر از ره می نرفتم می رهیدم

بگویم چون رسی آن جا ولیکن
قلم بشکست چون این جا رسیدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۰

اگر عشقت به جای جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم

چو گفتی ننگ می داری ز عشقم
غم عشق تو را پنهان ندارم

تو می گفتی مکن در من نگاهی
که من خون‌ها کنم تاوان ندارم

من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم

چو هر کس لطف می یابند از تو
من بیچاره آخر جان ندارم
هله
     
  
صفحه  صفحه 250 از 464:  « پیشین  1  ...  249  250  251  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA