انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 251 از 464:  « پیشین  1  ...  250  251  252  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۱

بیا ای آنک بردی تو قرارم
درآ چون تنگ شکر در کنارم

دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی‌بینی که از غم سنگسارم

بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی‌ها نگر کز عشق دارم

بسوزم پرده هفت آسمان را
اگر از سوز دل دودی برآرم

خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم

جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از ظلم خزان صد داغ دارم

بگردان ساقیا جام خزانی
که از عشق بهار اندر خمارم

بده چیزی که پنهان است چون جان
به جان تو مده بیش انتظارم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۲

گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم

زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم

دلم از غم گریبان می دراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم

نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم

چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم

اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم

وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم

وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم

چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم

وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگیم دشنام گیرم

مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۳

اگر سرمست اگر مخمور باشم
مهل کز مجلس تو دور باشم

رخم از قبله جان نور گیرد
چو با یاد تو اندر گور باشم

قرارم کی بود خود در تک گور
چو بر دمگاه نفخ صور باشم

صد افسنتین و داروهای نافع
تویی جان را چو من رنجور باشم

شوم شیرین ز لطف گوهر تو
اگر چون بحر تلخ و شور باشم

اگر غم همچو شب عالم بگیرد
برآ ای صبح تا منصور باشم

تویی روز و منم استاره روز
عجب نبود اگر مشهور باشم

به من شادند جمله روزجویان
چو پیش آهنگ چون تو نور باشم

مرا مخمور می داری نه از بخل
ولی تا ساکن و مستور باشم

بدان مستور می داری چو حوتم
که تا از عقربت مهجور باشم

چه غم دارم ز نیش عقرب ای ماه
چو غرق شهد چون زنبور باشم

خمش کردم ولیکن عشق خواهد
که پیش زخمه‌اش طنبور باشم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۴

خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم

تو می دانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم

همیشه تازه و سرسبز دارش
بر او افشان کرامت‌ها دمادم

معظم دارش اندر دین و دنیا
به حق حرمت اسمای اعظم

وجودش در بنی آدم غریب است
بدو صد فخر دارد جان آدم

مخلد دار او را همچو جنت
که او جنات جنات است مبهم

ز رنج اندرون و رنج بیرون
معافش دار یا رب و مسلم

جهان شاد است وز او صد شکر دارد
که عیسی شکرها دارد ز مریم

دعاهایی که آن در لب نیاید
که بر اجزای روح است آن مقسم

مجاب و مستجابش کن پی او
که تو داناتری والله اعلم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۵

چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم

از این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم

به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانم

میان خانه‌ات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم

منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم

میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم

اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بی‌زبانم

همیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم

به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی به هر جانی صد جهانم

در این خانه هزاران مرده بیش اند
تو بنشسته که اینک خان و مانم

یکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانم

شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده جاودانم

بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم

خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همی‌سوزد دهانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۶

چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم

ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم

چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید در او عکس بنانم

اگر چه عامه هم آیینه‌هااند
که بنماید در او سود و زیانم

ولیکن آن به هر دم تیره گردد
که او را نیست صیقل‌های جانم

ولی آیینه ای عارف نگردد
اگر خاک جهان بر وی فشانم

از این آیینه روی خود مگردان
که می گوید که جانت را امانم

من و گفت من آیینه‌ست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم

خمش کن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۷

مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم

مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم

مرا گویی به قربانگاه جان‌ها
نمی‌ترسی که آیی من چه دانم

مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم

مرا گویی چه می جویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم

مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم

مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک ختایی من چه دانم

بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم

شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۸

من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم

تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم

مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم

گهی گویی خلاف و بی‌وفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم

به پیش کور هیچم من چنانم
به پیش گوش کر من بی‌زبانم

گلابه چند ریزی بر سر چشم
فروشو چشم از گل من عیانم

لباس و لقمه‌ات گل‌های رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم

گل است این گل در او لطفی است بنگر
چو لطف عاریت را واستانم

من آب آب و باغ باغم ای جان
هزاران ارغوان را ارغوانم

سخن کشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر که تا کشتی برانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۱۹

بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم

گرفتم دشنه‌ای وز خود بریدم
نه آن خود نه آن دیگرانم

غلط کردم نبریدم من از خود
که این تدبیر بی‌من کرد جانم

ندانم کآتش دل بر چه سان است
که دیگر شکل می سوزد زبانم

به صد صورت بدیدم خویشتن را
به هر صورت همی‌گفتم من آنم

همی‌گفتم مرا صد صورت آمد
و یا صورت نیم من بی‌نشانم

که صورت‌های دل چون میهمانند
که می آیند و من چون خانه بانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۲۰

مرا پرسی که چونی بین که چونم
خرابم بیخودم مست جنونم

مرا از کاف و نون آورد در دام
از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم

پری زاده مرا دیوانه کرده‌ست
مسلمانان که می داند فسونم

پری را چهره‌ای چون ارغوان است
بنالم کارغوان را ارغنونم

مگر من خانه ماهم چو گردون
که چون گردون ز عشقش بی‌سکونم

غلط گفتم مزاج عشق دارم
ز دوران و سکونت‌ها برونم

درون خرقه صدرنگ قالب
خیال بادشکل آبگونم

چه جای باد و آب است ای برادر
که همچون عقل کلی ذوفنونم

ولیک آنگه که جزو آید به کلش
بخیزد تل مشک از موج خونم

چه داند جزو راه کل خود را
مگر هم کل فرستد رهنمونم

بکش ای عشق کلی جزو خود را
که این جا در کشاکش‌ها زبونم

ز هجرت می کشم بار جهانی
که گویی من جهانی را ستونم

به صورت کمترم از نیم ذره
ز روی عشق از عالم فزونم

یکی قطره که هم قطره‌ست و دریا
من این اشکال‌ها را آزمونم

نمی‌گویم من این این گفت عشق است
در این نکته من از لایعلمونم

که این قصه هزاران سالگان است
چه دانم من که من طفل از کنونم
هله
     
  
صفحه  صفحه 251 از 464:  « پیشین  1  ...  250  251  252  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA