انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 258 از 464:  « پیشین  1  ...  257  258  259  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۸۳

ما آب دریم ما چه دانیم
چه شور و شریم ما چه دانیم

هر دم ز شراب بی‌نشانی
خود مستتریم ما چه دانیم

تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم

تا عشق تو پای ما گرفته‌ست
بی‌پا و سریم ما چه دانیم

خشک و تر ما همه تویی تو
خوش خشک و تریم ما چه دانیم

سرحلقه زلف تو گرفتیم
خوش می شمریم ما چه دانیم

گر زیر و زبر شود دو عالم
زیر و زبریم ما چه دانیم

گر سبزه و باغ خشک گردد
ما از تو چریم ما چه دانیم

گلزار اگر همه بریزد
گل از تو بریم ما چه دانیم

گر چرخ هزار مه نماید
در تو نگریم ما چه دانیم

گر زانک شکر جهان بگیرد
ما باده خوریم ما چه دانیم

شمس تبریز ز آفتابت
همچون قمریم ما چه دانیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۸۴

تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم

ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم

اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو همچنینیم

در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم

حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم

گر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم

چون فتنه نشان آسمانیم
چون است که فتنه زمینیم

چون ساده‌تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم

پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو یاسمینیم

گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم

ما پشت بدین وجود داریم
کاندر شکم فنا جنینیم

تبریز ببین چه تاجداریم
زان سر که غلام شمس دینیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۸۵

گر به خوبی می بلافد لا نسلم لا نسلم
کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر معلم

متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام وظالم

جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم

کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم

پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم

گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندر این فتنه خوشم من تو برو می باش سالم

مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۸۶

هرچ گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم
کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم

گفته‌ای فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم
وعده‌ست این بی‌نشانه لا نسلم لا نسلم

گفته‌ای رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم
این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم

گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه
این چنین گو ره روانه لا نسلم لا نسلم

گوییم امروز زارم نیت حمام دارم
می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لا نسلم

هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را
غیر این عالی ستانه لا نسلم لا نسلم

بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی
کاین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم

گوییم من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم
تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۸۷

عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم

چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم

من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم

من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زانک من جان غریبم این سرایی نیستم

ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم

من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقه‌ام در بحر و دربند سقایی نیستم

در غم آنم که او خود را نماید بی‌حجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۸۸

من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
آنک خم را ساخت هم او می شناسد خویخم

کوزه‌ها محتاج خم و خم‌ها محتاج جو
در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم

مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم

گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص وعام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم

بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم

جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر
جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم

در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم

تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم

روی از آن سو کن کز این سو گفت و گورا راه نیست
چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۸۹

چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان میبرم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم

چون کبوترخانه جان‌ها از او معمورگشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم

زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم

زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود
جان همچون قند را من زیر دندان می برم

تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم

دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم

سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم

شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۰

چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوشترم

در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است
سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم

در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او
زانک معنی همچو آب و من در او چون شکرم

دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش
من از این معنی ز صورت یاد نارم لاجرم

می خرامم من به باغ از باغ با روحانیان
چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم

کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم
خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم

ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم
زود از دریا برآید شعله‌های آذرم

همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زانک گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم

من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش
تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم

من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات
هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم

چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف
سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۱

وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم

چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم

پنبه‌ای از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم

مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم
تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم

تا به کی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد
کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۲

نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم

نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو بهدو
کز پی آن جان و دل این جان و دل رابرکنم

نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم
سوی بالا بنگر آخر زانک من بر روزنم

ای سررشته طرب‌ها عیسی دوران تویی
سر از این روزن فروکن گر چه من چون سوزنم

عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم

تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار
همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم

شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم
روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم
هله
     
  
صفحه  صفحه 258 از 464:  « پیشین  1  ...  257  258  259  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA