انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 259 از 464:  « پیشین  1  ...  258  259  260  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۳

روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم
عاشقی بس پخته‌ام این ننگ را بر خودنهم

ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان
ننگ را من بر سر آن عشرت بی‌حد نهم

علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف
حرف‌های علم را بر گردن ابجد نهم

تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من
تخت خود را من برآرم بر سر فرقد نهم

چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود
صورت خود را به پیش صورت احمد نهم

نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک
شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۴

ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره‌ایم

تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر
بی‌رخ خورشید ما می دانک ما آواره‌ایم

الصلا ای عاشقان‌هان الصلا این کاریان
باده کاری است این جا زانک ما این کاره‌ایم

هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد
کالصلا بیچارگان ما عاشقان را چاره‌ایم

نعره لبیک لبیک از همه برخاسته
مصحف معنی تویی ما هر یکی سی پاره‌ایم

خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست
در میان خون خود چون طفلک خون خواره‌ایم

کوه طور از باده‌اش بیخود شد و بدمست شد
ما چه کوه آهنیم آخر چه سنگ خاره‌ایم

یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم
گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره‌ایم

همچو مریم حامله نور خدایی گشته‌ایم
گر چو عیسی بسته این جسم چون گهواره‌ایم

از درون باره این عقل خود ما را مجو
زانک در صحرای عشقش ما برون باره‌ایم

عشق دیوانه‌ست و ما دیوانه دیوانه‌ایم
نفس اماره‌ست و ما اماره اماره‌ایم

مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر
بهر حق یک بارگی ما عاشق یک باره‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۵

سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم

چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم

عالم چون را مثال ذره‌ها برهم زدیم
تا به پیش تخت آن سلطان بی‌چون تاختیم

فهم و وهم و عقل انسان جملگی در رهبریخت
چونک از شش حد انسان سخت افزون تاختیم

چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم
سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم

نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد
بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم

دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره‌ای
ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون تاختیم

بس صدف‌های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم
تا به سوی گنج‌های در مکنون تاختیم

سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان
بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۶

چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم

جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم

ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم
ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم

ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار
ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم

چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم
چون خیال او برون شد ما در این درماندیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۷

این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم
جمع مستان را بخوان تا باده‌ها با هم خوریم

باده‌ای کابرار را دادند اندر یشربون
با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم

ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم

نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم

بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد
خالق آورده‌ست ما را تا که ما عالم خوریم

این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد
ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که دم خوریم

گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود
ور ز آدم زاده‌ایم آن باده با آدم خوریم

گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم

ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق
هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم

گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم
گر چو خورشید آب‌ها را جمله بی‌اشکم خوریم

شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۸

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آنکند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست
ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۵۹۹

چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم

همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم

گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم

من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم

عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم

روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم

چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب
چون در این جا بی‌قرارم آخر از جاییستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۶۰۰

از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم
در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم

تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب
شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم

میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش
آنک گوید در دو کونش هم سری را یافتم

چون درون طره‌اش دریافتم دل را عجب
در درون مشک رفتم عنبری را یافتم

گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش
می پرد پرک زنان که شکری را یافتم

گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل
عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم

گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند
می کشانش روسیه که منکری را یافتم

در میان طره‌اش رخسار چون آتش ببین
گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم

چون گشاید لعل را او تا نثار در کند
گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم

چون دکان سرپزان سرها و دل‌ها پیش او
هست بی‌پایان در آن سرها سری رایافتم

چون نگه کردم سر من بود پر از عشقاو
من برون از هر دو عالم منظری را یافتم

من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب
گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم

من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را
ترک آن کردم چو بی‌صف صفدری را یافتم

من همی‌کشتی سوی تبریز راندم می نرفت
پس ز جان بر کشتی خود لنگری را یافتم
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۶۰۱

بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم

از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم

گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم

هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم

آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم

کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم

هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است
شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۶۰۲ »

می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام

گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام

هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام

چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام

چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام

چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر
بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام

خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام

ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد
آنچ کرد اندر دل و جان‌های مشتاقان صیام

در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام

گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آن‌ها اعظم الارکان صیام

لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام

سنگ بی‌قیمت که صد خروار از او کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام

شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی
چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام

بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام

خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام

خنده صایم به است از حال مفطر در سجود
زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام

در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام

شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل
نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام

هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم
تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام

شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام

قطره‌ای تو سوی بحری کی توانی آمدن
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام

پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام

خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام

گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام

ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام

گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سر نور پاک جمله قرآن صیام

بر سر خوان‌های روحانی که پاکان شسته اند
مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام

روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام

در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام

زود باشد کز گریبان بقا سر برزند
هر که در سر افکند ماننده دامان صیام


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
صفحه  صفحه 259 از 464:  « پیشین  1  ...  258  259  260  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA