انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 464:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۱ »



قاضیی بنشاندند و می‌گریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست

این نه وقت گریه و فریاد تست
وقت شادی و مبارک‌باد تست

گفت اه چون حکم راند بی‌دلی
در میان آن دو عالم جاهلی

آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند

جاهلست و غافلست از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان

گفت خصمان عالم‌اند و علتی
جاهلی تو لیک شمع ملتی

زانک تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان

وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد

جهل را بی‌علتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند

تا تو رشوت نستدی بیننده‌ای
چون طمع کردی ضریر و بنده‌ای

از هوا من خوی را وا کرده‌ام
لقمه‌های شهوتی کم خورده‌ام

چاشنی‌گیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۲ »



تو چرا بیدار کردی مر مرا
دشمن بیداریی تو ای دغا

همچو خشخاشی همه خواب آوری
همچو خمری عقل و دانش را بری

چارمیخت کرده‌ام هین راست گو
راست را دانم تو حیلتها مجو

من ز هر کس آن طمع دارم که او
صاحب آن باشد اندر طبع و خو

من ز سرکه می‌نجویم شکری
مر مخنث را نگیرم لشکری

همچو گبران من نجویم از بتی
کو بود حق یا خود از حق آیتی

من ز سرگین می‌نجویم بوی مشک
من در آب جو نجویم خشت خشک

من ز شیطان این نجویم کوست غیر
کو مرا بیدار گرداند بخیر

گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر
میر ازو نشنید کرد استیز و صبر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۳ »



از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار می‌دان ای فلان

تا رسی اندر جماعت در نماز
از پی پیغامبر دولت‌فراز

گر نماز از وقت رفتی مر ترا
این جهان تاریک گشتی بی ضیا

از غبین و درد رفتی اشکها
از دو چشم تو مثال مشکها

ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی

آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۴ »



آن یکی می‌رفت در مسجد درون
مردم از مسجد همی‌آمد برون

گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد می برون آیند زود

آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز

تو کجا در می‌روی ای مرد خام
چونک پیغامبر بدادست السلام

گفت آه و دود از آن اه شد برون
آه او می‌داد از دل بوی خون

آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من ترا بادا عطا

گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز

شب بخواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا

حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۵ »



پس عزازیلش بگفت ای میر راد
مکر خود اندر میان باید نهاد

گر نمازت فوت می‌شد آن زمان
می‌زدی از درد دل آه و فغان

آن تاسف و آن فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز

من ترا بیدار کردم از نهیب
تا نسوزاند چنان آهی حجاب

تا چنان آهی نباشد مر ترا
تا بدان راهی نباشد مر ترا

من حسودم از حسد کردم چنین
من عدوم کار من مکرست و کین

گفت اکنون راست گفتی صادقی
از تو این آید تو این را لایقی

عنکبوتی تو مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس زحمت میار

باز اسپیدم شکارم شه کند
عنکبوتی کی بگرد ما تند

رو مگس می‌گیر تا توانی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلا

ور بخوانی تو به سوی انگبین
هم دروغ و دوغ باشد آن یقین

تو مرا بیدار کردی خواب بود
تو نمودی کشتی آن گرداب بود

تو مرا در خیر زان می‌خواندی
تا مرا از خیر بهتر راندی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۶ »



این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او می‌دوید

تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا در افکند آن تعب اندر خویش

اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد در یابدش

دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا

زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار

گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم زود این بر من رود

در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند

این مسلمان از کرم می‌خواندم
گر نگردم زود پیش آید ندم

بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت باز آمد براه

گفت ای یار نکو احوال چیست
این فغان و بانگ تو از دست کیست

گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتست دزد زن‌بمزد

نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان

گفت ای ابله چه می‌گویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا

دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم

این چه ژاژست و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم چه بود نشان

گفت من از حق نشانت می‌دهم
این نشانست از حقیقت آگهم

گفت طراری تو یا خود ابلهی
بلک تو دزدی و زین حال آگهی

خصم خود را می‌کشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان

تو جهت‌گو من برونم از جهات
در وصال آیات کو یا بینات

صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آنست کو گم کرد ذات

واصلان چون غرق ذات‌اند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر

چونک اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت

ور به رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی دادی تو شعر

طاعت عامه گناه خاصگان
وصلت عامه حجاب خاص دان

مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود نبود محب

هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر

آنک ز اول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدست از ابتدا

لیک آنک اول وزیر شه بدست
محتسب کردن سبب فعل بدست

چون ترا شه ز آستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند

تو یقین می‌دان که جرمی کرده‌ای
جبر را از جهل پیش آورده‌ای

که مرا روزی و قسمت این بدست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست

قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۷ »



یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی

این چنین کژ بازیی در جفت و طاق
با نبی می‌باختند اهل نفاق

کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی

این چنین کژ بازیی می‌باختند
مسجدی جز مسجد او ساختند

سقف و فرش و قبه‌اش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته

نزد پیغامبر بلابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند

کای رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی

تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو

مسجد روز گلست و روز ابر
مسجد روز ضرورت وقت فقر

تا غریبی یابد آنجا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمت‌سرا

تا شعار دین شود بسیار و پر
زانک با یاران شود خوش کار مر

ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیه‌مان کن ز ما تعریف ده

مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی ما شب دمی با ما بساز

تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب جان‌فروز

ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی

لطف کاید بی دل و جان در زبان
همچو سبزهٔ تون بود ای دوستان

هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر

سوی لطف بی وفایان هین مرو
کان پل ویران بود نیکو شنو

گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل و آن قدم را بشکند

هر کجا لشکر شکسته میشود
از دو سه سست مخنث می‌بود

در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار

رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت ترا

این درازست و فراوان می‌شود
وآنچ مقصودست پنهان می‌شود

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۸ »



بر رسول حق فسونها خواندند
رخش دستان و حیل می‌راندند

آن رسول مهربان رحم‌کیش
جز تبسم جز بلی ناورد پیش

شکرهای آن جماعت یاد کرد
در اجابت قاصدان را شاد کرد

می‌نمود آن مکر ایشان پیش او
یک به یک زان سان که اندر شیر مو

موی را نادیده می‌کرد آن لطیف
شیر را شاباش می‌گفت آن ظریف

صد هزاران موی مکر و دمدمه
چشم خوابانید آن دم زان همه

راست می‌فرمود آن بحر کرم
بر شما من از شما مشفق‌ترم

من نشسته بر کنار آتشی
با فروغ و شعلهٔ بس ناخوشی

همچو پروانه شما آن سو دوان
هر دو دست من شده پروانه‌ران

چون بر آن شد تا روان گردد رسول
غیرت حق بانگ زد مشنو ز غول

کین خبیثان مکر و حیلت کرده‌اند
جمله مقلوبست آنچ آورده‌اند

قصد ایشان جز سیه‌رویی نبود
خیر دین کی جست ترسا و جهود

مسجدی بر جسر دوزخ ساختند
با خدا نرد دغاها باختند

قصدشان تفریق اصحاب رسول
فضل حق را کی شناسد هر فضول

تا جهودی را ز شام اینجا کشند
که بوعظ او جهودان سرخوشند

گفت پیغامبر که آری لیک ما
بر سر راهیم و بر عزم غزا

زین سفر چون باز گردم آنگهان
سوی آن مسجد روان گردم روان

دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت
با دغایان از دغا نردی بباخت

چون بیامد از غزا باز آمدند
چنگ اندر وعدهٔ ماضی زدند

گفت حقش ای پیمبر فاش گو
عذر را ور جنگ باشد باش گو

گفتشان بس بد درون و دشمنید
تا نگویم رازهاتان تن زنید

چون نشانی چند از اسرارشان
در بیان آورد بد شد کارشان

قاصدان زو باز گشتند آن زمان
حاش لله حاش لله دم‌زنان

هر منافق مصحفی زیر بغل
سوی پیغامبر بیاورد از دغل

بهر سوگندان که ایمان جنتیست
زانک سوگند آن کژان را سنتیست

چون ندارد مرد کژ در دین وفا
هر زمانی بشکند سوگند را

راستان را حاجت سوگند نیست
زانک ایشان را دو چشم روشنیست

نقض میثاق و عهود از احمقیست
حفظ ایمان و وفاکار تقیست

گفت پیغامبر که سوگند شما
راست گیرم یا که سوگند خدا

باز سوگندی دگر خوردند قوم
مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم

که بحق این کلام پاک راست
کان بنای مسجد از بهر خداست

اندر آنجا هیچ حیله و مکر نیست
اندر آنجا ذکر و صدق و یاربیست

گفت پیغامبر که آواز خدا
می‌رسد در گوش من همچون صدا

مهر بر گوش شما بنهاد حق
تا به آواز خدا نارد سبق

نک صریح آواز حق می‌آیدم
همچو صاف از درد می‌پالایدم

همچنانک موسی از سوی درخت
بانگ حق بشنید کای مسعودبخت

از درخت انی انا الله می‌شنید
با کلام انوار می‌آمد پدید

چون ز نور وحی در می‌ماندند
باز نو سوگندها می‌خواندند

چون خدا سوگند را خواند سپر
کی نهد اسپر ز کف پیگارگر

باز پیغامبر به تکذیب صریح
قد کذبتم گفت با ایشان فصیح

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۹ »



تا یکی یاری ز یاران رسول
در دلش انکار آمد زان نکول

که چنین پیران با شیب و وقار
می‌کندشان این پیمبر شرمسار

کو کرم کو سترپوشی کو حیا
صد هزاران عیب پوشند انبیا

باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد ز اعتراض او روی‌زرد

شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق

باز می‌زارید کای علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر

دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم

اندرین اندیشه خوابش در ربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود

سنگهاش اندر حدث جای تباه
می‌دمید از سنگها دود سیاه

دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست

در زمان در رو فتاد و می‌گریست
کای خدا اینها نشان منکریست

خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا

گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو بتو گنده بود همچون پیاز

هر یکی از یکدگر بی مغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر

صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا

همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبه‌ای کردند حق آتش زدش

قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد فرو خوان از کلام

مر سیه‌رویان دین را خود جهاز
نیست الا حیلت و مکر و ستیز

هر صحابی دید زان مسجد عیان
واقعه تا شد یقینشان سر آن

واقعات ار باز گویم یک بیک
پس یقین گردد صفا بر اهل شک

لیک می‌ترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان

شرع بی تقلید می‌پذرفته‌اند
بی محک آن نقد را بگرفته‌اند

حکمت قرآن چو ضالهٔمؤمنست
هر کسی در ضالهٔ خود موقنست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۸۰ »



اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی چون ندانی کان تست

ضاله چه بود ناقهٔ گم کرده‌ای
از کفت بگریخته در پرده‌ای

آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان

می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب
کاروان شد دور و نزدیکست شب

رخت مانده بر زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته بطوف

کای مسلمانان که دیدست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری

هر که بر گوید نشان از اشترم
مژدگانی می‌دهم چندین درم

باز می‌جویی نشان از هر کسی
ریش خندت می‌کند زین هر خسی

که اشتری دیدیم می‌رفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف

آن یکی گوید بریده گوش بود
وآن دگر گوید جلش منقوش بود

آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود

از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 26 از 464:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA