ارسالها: 8911
#2,691
Posted: 4 Feb 2013 20:36
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۰۳ »
من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه
کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان
وز کهربای عالم من کاه خشم کردم
ما ذرهایم سرکش از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم
این را تو برنتابی زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,692
Posted: 4 Feb 2013 20:37
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۰۴ »
اشکم دهل شدهست از این جام دم به دم
می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن که می طبل یافتی
گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز
می ریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر موج چرا می زند به جوش
از من شنو که بحریم و بحر اندرم
تنگ آمدهست و می طلبد موضع فراخ
بر می جهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بودهست
اندر هوا و سیل و که و جوی ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است
ما راضییم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش فتنه درافکندهای به شهر
خاموشیش مجوی که دریاست جان عم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,693
Posted: 4 Feb 2013 20:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۰۵ »
از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم
از رشک و غیرت است که در چادری شدیم
روزی که افکنیم ز جان چادر بدن
بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم
رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما
ور نی تو دور باش که ما شاهد خودیم
آن شاهدی نهایم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوش قدیم
آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد
فانی است عمر چادر و ما عمر بیحدیم
چادر چو دید از آدم ابلیس کرد رد
آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم
باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند
گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم
در زیر چادر است بتی کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم
اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان
گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم
چه جای شاهد است که شیر خداست او
طفلانه دم زدیم که با طفل ابجدیم
با جوز و با مویز فریبند طفل را
ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم
در خود و در زره چو نهان شد عجوزهای
گوید که رستم صف پیکار امجدیم
از کر و فر او همه دانند کو زن است
ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم
مؤمن ممیز است چنین گفت مصطفی
اکنون دهان ببند که بیگفت مرشدیم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,694
Posted: 4 Feb 2013 20:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۰۶ »
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشهست نه ما باده می خریم
بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار
درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیاله خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخوارهایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکات تافتهست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم
چون شیشه فلک پر از آتش شدهست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گلعذار جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم
ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا
در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث بردهای
در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,695
Posted: 4 Feb 2013 20:41
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۰۷ »
چیزی مگو که گنج نهانی خریدهام
جان دادهام ولیک جهانی خریدهام
رویم چو زرگر است از او این سخن شنو
دادم قراضه زر و کانی خریدهام
از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام
وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریدهام
هر چند بیزبان شده بودم چو ماهیی
دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بینشانه نشانی خریدهام
گفتم میان باغ خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریدهام
کردم قران به مفخر تبریز شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,696
Posted: 4 Feb 2013 20:41
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۰۸ »
ای گوش من گرفته تویی چشم روشنم
باغم چه می بری چو تویی باغ و گلشنم
عمری است کز عطای تو من طبل می خورم
در سایه لوای کرم طبل می زنم
می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال
باور نمیکنم عجب ای دوست کاین منم
آری منم ولیک برون رفته از منی
چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم
در تاج خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوق روی توست مها طوق گردنم
با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم
با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم
گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنی است
چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم
گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا
من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم
خود پی ببردهای تو که رگ دار نیستم
گر می جهد رگی بنما تاش برکنم
گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست
گر نیست نیستم ز چه شد نیست مسکنم
نفخ قیامتی تو و من شخص مردهام
تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم
من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست
تو جان جان جانی و من قالب تنم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,697
Posted: 4 Feb 2013 20:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۰۹ »
ما قحطیان تشنه و بسیارخوارهایم
بیچاره نیستیم که درمان و چارهایم
در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در شکر همچو چشمه و در صبر خارهایم
ما پادشاه رشوت باره نبودهایم
بل پاره دوز خرقه دلهای پارهایم
از ما مپوش راز که در سینه توایم
وز ما مدزد دل که نه ما دل فشارهایم
ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه
یا آفتاب تن زده اندر ستارهایم
ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام
داند کنار بام که ما بیکنارهایم
مهتاب را چه ترس بود از کنار بام
پس ما چه غم خوریم که بر مه سوارهایم
گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق
بیزحمت جگر تو ببین خون چه کارهایم
قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار
هم می چریم در ده و هم بر قنارهایم
ما مهرهایم و هم جهت مهره حقهایم
هنگامه گیر دل شده و هم نظارهایم
خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی
همچون مسیح ناطق طفل گوارهایم
در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب
بر چرخ دیوکش چو شهاب و شرارهایم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,698
Posted: 4 Feb 2013 20:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۱۰ »
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو ز باده و خمار فارغیم
خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم
دکان خراب کرده و از کار فارغیم
رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم
دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد
دستی بزن که از غم و غمخواره فارغیم
ای روترش که کاله گران است چون خرم
بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم
ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
ما لاف می زنیم و تو انکار می کنی
ز اقرار هر دو عالم و ز انکار فارغیم
مشتی سگان نگر که به هم درفتادهاند
ما سگ نزادهایم و ز مردار فارغیم
اسرار تو خدای همیداند و بس است
ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم
درسی که عشق داد فراموش کی شود
از بحث و از جدال و ز تکرار فارغیم
پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن
هر تخم را که خواهی می کار فارغیم
آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف
ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم
با نور روی مفخر تبریز شمس دین
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,699
Posted: 4 Feb 2013 20:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۱۱ »
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانهای تو بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی
زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را ز شمع تو هر روز مژدهای است
یعنی که مات شو که همیمات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بیمن شویم از خود و ز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم
ای آنک سست دل شدهای در طریق عشق
در ما گریز زود که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,700
Posted: 4 Feb 2013 20:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۱۲ »
ما در جهان موافقت کس نمیکنیم
ما خانه زیر گنبد اطلس نمیکنیم
مخمور و مست و تشنه و بسیارخوارهایم
بس کردهاند جمله و ما بس نمیکنیم
این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است
ما ترک موج دل پی هر خس نمیکنیم
ما قصر و چارطاق بر این عرصه فنا
چون عاد و چون ثمود مقرنس نمیکنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
چون نوح و چون خلیل مسس نمیکنیم
ما را مطار زان سوی قاف است در شکار
ما قصد صید مرده چو کرکس نمیکنیم
دیو سیاه غرچه فریب پلید را
بر جای حور پاک معرس نمیکنیم
ما آن نهاله را که بر و میوهاش جفاست
در تیره خاک حرص مغرس نمیکنیم
از لذتی که هست نظر را ز قدس او
ما خود نظر به جان مقدس نمیکنیم
خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس
از رشک غیر جنس مجنس نمیکنیم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)