انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 278 از 464:  « پیشین  1  ...  277  278  279  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۸۳ »


فان وفق الله الکریم وصالکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم

تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم

الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم
الی کم اؤانس طیفکم و خیالکم

تناقص صبری بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افننی کصبری ملالکم

عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم

رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم

لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۸۴ »


علی اهل نجد الثنا و سلام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام

فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام

بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام

ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام

و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام

ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبح حیا صخره و رخام

سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام

غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۸۵ »


بیا بیا دلدار من دلدار من
درآ درآ در کار من در کار من
تویی تویی گلزار من گلزار من
بگو بگو اسرار من اسرار من

بیا بیا درویش من درویش من
مرو مرو از پیش من از پیش من
تویی تویی هم کیش من هم کیش من
تویی تویی هم خویش من هم خویش من

هر جا روم با من روی با من روی
هر منزلی محرم شوی محرم شوی
روز و شبم مونس تویی مونس تویی
دام مرا خوش آهویی خوش آهویی

ای شمع من بس روشنی بس روشنی
در خانه‌ام چون روزنی چون روزنی
تیر بلا چون دررسد چون دررسد
هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی

صبر مرا برهم زدی برهم زدی
عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی
دل را کجا پنهان کنم
در دلبری تو بی‌حدی تو بی‌حدی

ای فخر من سلطان من سلطان من
فرمان ده و خاقان من خاقان من
چون سوی من میلی کنی میلی کنی
روشن شود چشمان من چشمان من

هر جا تویی جنت بود جنت بود
هر جا روی رحمت بود رحمت بود
چون سایه‌ها در چاشتگه
فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود

فضل خدا همراه تو همراه تو
امن و امان خرگاه تو خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا
پیوسته در درگاه تو درگاه تو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۸۶ »



دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۸۷ »


گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول‌ها فزون
بنوشت توقیعت خدا کاخرون السابقون

زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او
سر کرده صورت‌های او از بحر جان آبگون

آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده
در سجده شکر آمده سرهای نحن الصافون

رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان
شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون

هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان کر و فر
رقصان و خندان چون شکر ز انا الیه راجعون

گر سایه عاشق فتد بر کوه سنگین برجهد
نه چرخ صدق‌ها زند تو منکری نک آزمون

بر کوه زد اشراق او بشنو تو چاقاچاق او
خود کوه مسکین که بود آن جا که شد موسی زبون

خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان
کو آسمان کو ریسمان کو جان کو دنیای دون

تن را تو مشتی کاه دان در زیر او دریای جان
گر چه ز بیرون ذره‌ای صد آفتابی از درون

خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق
مطلوب بودی در سبق طالب شدستی تو کنون

او پار کشتی کاشته امسال برگ افراشته
سر از زمین برداشته بر خویش می خواند فسون

جان مست گشت از کاس او ای شاد کاس و طاس او
طاسی که بهر سجده‌اش شد طشت گردون سرنگون

ای شمس تبریز از کرم ای رشک فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۸۸ »


تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون

تا کی زنی بر خانه‌ها تو قفل با دندانه‌ها
تا چند چینی دانه‌ها دام اجل کردت زبون

شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون

برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون

دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی
دستک زنان می آمدی کو یک نشان ز آن‌ها کنون

ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل و خانه‌ات از خانه کردندت برون

کو عشرت شب‌های تو کو شکرین لب‌های تو
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون

کو صرفه و استیزه‌ات بر نان و بر نان ریزه‌ات
کو طوق و کو آویزه‌ات ای در شکافی سرنگون

کو آن فضولی‌های تو کو آن ملولی‌های تو
کو آن نغولی‌های تو در فعل و مکر ای ذوفنون

این باغ من آن خان من این آن من آن آن من
ای هر منت هفتاد من اکنون کهی از تو فزون

کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن
کو حمله‌ها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون

هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو از خالق ریب المنون

امروز ضربت‌ها خوری وز رفته حسرت‌ها خوری
زان اعتقاد سرسری زان دین سست بی‌سکون

زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه چون

چون آینه باش ای عمو خوش بی‌زبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شجون


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۸۹ »


ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته چه خفته‌اید ای کاروان

این بانگ‌ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظه‌ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان

زین شمع‌های سرنگون زین پرده‌های نیلگون
خلقی عجب آید برون تا غیب‌ها گردد عیان

زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را
فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران

ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان

هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان

تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان

اندر کشاکش‌های او نوش است ناخوش‌های او
آب است آتش‌های او بر وی مکن رو را گران

در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او
از حیله بسیار او این ذره‌ها لرزان دلان

ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان

تخم دغل می کاشتی افسوس‌ها می داشتی
حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان

ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان

در من کسی دیگر بود کاین خشم‌ها از وی جهد
گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان

در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان

پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان

بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۹۰ »


دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من

گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا
گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن

گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل
گفت از اشارت‌های دل هم جان بسوزد هم بدن

گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر
سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن

گشتن به گرد خود خطا الا جمال قطب را
او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن

هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من

ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما جان حسن یا بوالحسن

ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن

چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین
از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن

مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود
لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن

در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها
ای یاس من گوید همی‌اندر فراقت یاسمن

گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی
ذرات کونین از طمع کی باز کردندی دهن

حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود
پس شرحه‌های گوشتش زنده شود زین بابزن

آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا
کای رسته از جان فنا بر جان بی‌آزار زن

نعره زنند آن شرحه‌ها یا لیت قومی یعلمون
گر نعره شان این سو رسد نی گبر ماند نی وثن

نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی
لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو تا وطن

هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی
پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی‌خویشتن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۹۱ »


بویی همی‌آید مرا مانا که باشد یار من
بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من

کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش
هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من

خاصه کنون از جوش او زان جوش بی‌روپوش او
رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من

پرده‌ست بر احوال من این گفتی و این قال من
ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من

کو نعره‌ای یا بانگی اندرخور سودای من
کو آفتابی یا مهی ماننده انوار من

این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش
تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من

نظاره کن کز بام او هر لحظه‌ای پیغام او
از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من

لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم
کان طوطیان سر می کشند از دام این گفتار من

اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من
سینای موسی را نگر در سینه افکار من

امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من

آن پیل بی‌خواب ای عجب چون دید هندستان به شب
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من

امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم
کآمد به میرابی دل سرچشمه انهار من

بر گوش من زد غره‌ای زان مست شد هر ذره‌ای
بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من

یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان
در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من

صبر از دل من برده‌ای مست و خرابم کرده‌ای
کو علم من کو حلم من کو عقل زیرکسار من

این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر
ای هر چه غیر داد او گر جان بود اغیار من

ای دلبر بی‌جفت من ای نامده در گفت من
این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ستار من

ای طوطی هم خوان ما جز قند بی‌چونی مخا
نی عین گو و نی عرض نی نقش و نی آثار من

از کفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود
دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من

ای طبله‌ام پرشکرت من طبل دیگر چون زنم
ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من

مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر
این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من

خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد
برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من

در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین
ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من

بس سنگ و بس گوهر شدم بس مؤمن و کافر شدم
گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من

روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد
گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من

جانم نشد زین‌ها خنک یا ذا السماء و الحبک
ای گلرخ و گلزار من ای روضه و ازهار من

امشب چه باشد قرن‌ها ننشاند آن نار و لظی
من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار من

هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم
همواره آنتر می شوم از دولت هموار من

چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم
گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار من

ای کف زنم مختل مشو وی مطربم کاهل مشو
روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار من

روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او
روزی پریشانی کنی در عشق چون دستار من

کرده‌ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او
فریاد از این قانون نو کاسکست چنگش تار من

مجنون کی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او
ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من

دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر
کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من

زان می حرام آمد که جان بی‌صبر گردد در زمان
نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من

جان گر همی‌لرزد از او صد لرزه را می ارزد او
کو دیده‌های موج جو در قلزم زخار من

من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش
حیرت همی‌حیران شود در مبعث و انشار من

خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او
ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من

خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر
ای عمر بی‌او مرگ من وی فخر بی‌او عار من

آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده
از عقده من فارغ شده بی‌دانش فوار من

بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم
کو صبح مصبوحان من کو حلقه احرار من

پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلان
بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من

جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو
جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۷۹۲ »



این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این
خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانی است این

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این
سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این

آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این
ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این

امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

مست و پریشان توام موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام این عید قربانی است این

رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند
داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این

ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این

خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود
چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
صفحه  صفحه 278 از 464:  « پیشین  1  ...  277  278  279  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA