انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 283 از 464:  « پیشین  1  ...  282  283  284  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۳۳ »


آمده‌ام به عذر تو ای طرب و قرار جان
عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان

نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل
نیست بجز هوای تو قبله و افتخار جان

سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من
زنده کنش به فضل خود ای دم تو بهار جان

بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل
بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان

از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل
بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان

تافتن شعاع تو در سر روزن دلی
تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان

از غم دوری لقا راه حبیب طی شود
در ره و منهج خدا هست خدای یار جان

گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده‌ای
از گل سرخ پر شود بی‌چمنی کنار جان

لاف زدم که هست او همدم و یار غار من
یار منی تو بی‌گمان خیز بیا به غار جان

گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان
آن دم پای دار شد دولت پایدار جان

باغ که بی‌تو سبز شد دی بدهد سزای او
جان که جز از تو زنده شد نیست وی از شمار جان

دانه نمود دام تو در نظر شکار دل
خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان

نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش
شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۳۴ »



عید نمای عید را ای تو هلال عید من
گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من

بود من و فنای من خشم من و رضای من
صدق من و ریای من قفل من و کلید من

اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من
دوزخ من بهشت من تازه من قدید من

جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود
لایق تو کجا بود دیده جان و دید من

پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان
ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من

ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو
چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من

جسم چو خانقاه جان فکرت‌ها چو صوفیان
حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من

دم نزم خمش کنم با همه رو ترش کنم
تا که بگوییم تویی حاضر و مستفید من

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۳۵ »


گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من
ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من

هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد
بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من

گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن
چونک چنین کنی بتا بس به نواست کار من

بند من است مشتبه باز گشا گره گره
تا که برهنه‌تر شود خفیه و آشکار من

ترک حیا و شرم کن پشت مراد گرم کن
پشت من و پناه من خویش من و تبار من

نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو
آن رخ من چو گل کند وان شکند خمار من

داد هزار جان بده باده آسمان بده
تا که پرد همای جان مست سوی مطار من

جان برهد ز کنده‌ها زین همه تخته بندها
مقعد صدق بررود صادق حق گزار من

باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده
تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و بار من

چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به
فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من

باده همی‌زند لمع جان هزار با طمع
مست و پیاده می تپد گرد می سوار من

دست بدار از این قدح گیر عوض از آن فرج
تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من

هیچ نیرزد این میش نی غلیان و نی قیش
این بفروش و باده بین باده بی‌کنار من

دست نلرزدت از این بی‌خرد خوش رزین
جام گزین و می ببین از کف شهریار من

پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او
دیو و پری غلام او چستی و انتشار من

برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو
ای که ز لطف نسج او سخت درید تار من

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۳۶ »


باز بهار می کشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار من

من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من

تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش
گفت برو ندیده‌ای تیزی ذوالفقار من

از قدم درشت او نرم شده‌ست گردنم
تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار من

پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته‌ام
کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار من

هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من

روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۳۷ »



یا رب من بدانمی‌چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من

یا رب من بدانمی‌تا به کجام می کشد
بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار من

یا رب من بدانمی‌سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من

یا رب من بدانمی‌هیچ به یار می رسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من

یا رب من بدانمی‌عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من

یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چونک مرا توی توی هم یک و هم هزار من

عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من

گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من

کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست از او گذار من

صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا کی می کند غارت هر چهار من

خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من

این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من

یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من

رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من

آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من

نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من

هیچ خمش نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۳۸ »



چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن

هر نفس از کرانه‌ای ساز کنی بهانه‌ای
هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن

گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم
رحمت مؤمنی بود میل و محبت وطن

دشمن جاه تو نیم گر چه که بس مقصرم
هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن

مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن

همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او
در تک چاه یوسفی دست زنان در آن رسن

ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا
چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن

گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او
ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن

آن دم کآفتاب او روزی و نور می دهد
ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن

گر چه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر
لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن

عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن

ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن

شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی
همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن

تا که بود حیات من عشق بود نبات من
چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن

مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن
نازک و شیرخواره‌ام دوره مکن ز من لبن

چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن

گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن

گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم
بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن

گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر
نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن

بس کن از این بهانه‌ها وام هوای او بده
تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۳۹ »


واقعه‌ای بدیده‌ام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین

خواب بدیده‌ام قمر چیست قمر به خواب در
زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین

آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل
تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین

یومئذ مسفره ضاحکه بود چنان
ناعمه لسعیها راضیه بود چنین

دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این

ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین

شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی‌خبر
بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین

جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق
گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین

رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی
تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین

در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را
ششصد و پنجه‌ست و هم هست چهار از سنین

هست به شهر ولوله این که شده‌ست زلزله
شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین

رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر
جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین

بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین
موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین

شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین
یونس جان که پیش از این کان من المسبحین

بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم
بحر معلق از صور صاف بده‌ست پیش از این

تیره نگشت آن صفا خیره شده‌ست چشم ما
از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین

گردن آنک دست او دست حدث پرست او
تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین

چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او
کینه چو از خبر بود بی‌خبری است دفع کین

خواست یکی نوشته‌ای عاشقی از معزمی
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین

لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه
زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین

هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را
صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین

گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی
یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین

گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را
خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۴۰ »


مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین

مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی
فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین

ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست همنشین

تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین

چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون
خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین

سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین

تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم
شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین

من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین

عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین

مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین

در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۴۱ »



تا چه خیال بسته‌ای ای بت بدگمان من
تا چو خیال گشته‌ام ای قمر چو جان من

از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو
زود روان روان شود در پی تو روان من

بنده‌ام آن جمال را تا چه کنم کمال را
بس بودم کمال تو آن تو است آن من

جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم
زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان من

چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من

چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو
خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من

من چو که بی‌نشان شدم چون قمر جهان شدم
دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من

شاد شده زمان‌ها از عجب زمانه‌ای
صاف شده مکان‌ها زان مه بی‌مکان من

از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین
خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۴۲ »


چهره شرمگین تو بستد شرمگان من
شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من

مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو
پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من

در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم
ای دل من به دست تو بشنو داستان من

گرد فلک همی‌دوم پر و تهی همی‌شوم
زانک قرار برده‌ای ای دل و جان ز جان من

گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را
گرد در تو می دوم ای در تو امان من

عشق برید ناف من بر تو بود طواف من
لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من

گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم
تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من

گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن
زانک سوی تو می رود این سخن روان من

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

     
  
صفحه  صفحه 283 از 464:  « پیشین  1  ...  282  283  284  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA