انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 286 از 464:  « پیشین  1  ...  285  286  287  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۶۳ »



ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین
یا رب چه سبک روحی بر چشم و سرم بنشین

ای تاج هنرمندی معراج خردمندی
تعریف چه می باید چون جمله تویی تعیین

هر ذره که می جنبد هر برگ که می خنبد
بی کام و زبان گفتی در گوش فلک بنشین

جان همه جانا ای دولت مولانا
جان را برهانیدی از ناز فلان الدین

از نفخ تو می روید پر ملاء الاعلی
وز شرق تو می تفسد پشت فلک عنین

از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین

ناگاه سحرگاهی بی‌رخنه و بیراهی
آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین

تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم
زنده شد و چابک شد برداشت سر از بالین

گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو
شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسکین

پیغامبر بیماران نافعتری از باران
در خمره چه داری گفت داروی دل غمگین

حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین

گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد
گفتا که چه دانی تو این شیوه و این آیین

کی داند چون آخر استادی بی‌چون را
گنجاند در سجین او عالم علیین

یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر
و اندر شکم ماهی یونس زبر پروین

گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین

خامش که نمی‌گنجد این حصه در این قصه
رو چشم به بالا کن روی چو مهش می بین


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۶۴ »



در پرده دل بنگر صد دختر آبستان
زان گنجگه دل‌ها زان سجده گه مستان

بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم
یک دم که از این سو آ یک دم که قدح بستان

در عربده افتاده از عشق چنین خوبان
هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان

از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند
گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان

در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
آیند و روند این‌ها در هر چمن و بستان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۶۵ »



ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان
نانی ده و صد بستان‌هاده چه به درویشان

بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر
از صدقه نشد کمتر هاده چه به درویشان

یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری
پس گوش چه می خاری‌هاده چه به درویشان

کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین
بگشا و گشایش بین هاده چه به درویشان

صدقه تو به حق رفته و اندر شب آشفته
او حارس و تو خفته‌هاده چه به درویشان

هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی
بسیار بیاسایی‌هاده چه به درویشان

حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین
رحمت کن و رحمت بین‌هاده چه به درویشان

ای مکرم هر مسکین و ای راحم هر غمگین
ای مالک یوم الدین‌هاده چه به درویشان

آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم
محروم میندازم هاده چه به درویشان

سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم
بنگر تو به زنبیلم هاده چه به درویشان

دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم
بین کز تو چه واگویم هاده چه به درویشان

رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین
یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان

ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت
خاصه که در این ساعت هاده چه به درویشان

گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم
خوش باش که ما رفتیم هاده چه به درویشان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۶۶ »



ای کار من از تو زر ای سیمبر مستان
هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان

در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب
از گرمی میدانت برسوزد تابستان

گر طفلک یک روزه شب‌های تو را بیند
از شیر بری گردد وز مادر وز پستان

ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم
سرمست شما گردد یاد آرد هندستان

روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد
هر پاره ز من گردد از آتش تب سستان

تو از پس پرده دل ناگاه سری درکن
تا هر سر موی من گردند چو سرمستان

هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت
چندان بکند شیوه چندان بکند دستان

تا تابش روی تو درپیچد در هر یک
وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان

شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد
می بینم و می گویم از رشک کدام است آن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۶۷ »



ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان

ای جانک خندانم من خوی تو می دانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان

من مرد خریدارم من میل شکر دارم
ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان

بر نام و نشان او رفتم به دکان او
گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان

هر چند که عیاری پرحیله و طراری
این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان

از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان

ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای جان

من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش
می رقصم در آتش مانند سپند ای جان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۶۸ »



دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان
این نکته شیرین را در جان بنشان ای جان

زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جان

هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید
زان یک شدن دو تن ذوق است نشان ای جان

هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته
هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان

گر جفت شوی ای حس با آنک حست کرد او
وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای جان

ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید
ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای جان

کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان

آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
وز ذوق نمی‌گنجد در کون و مکان ای جان

پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم
هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان

پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم
احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان

گر روی ترش داری دانیم که طراری
ز احداث همی‌ترسی وز مکر عوان ای جان

در کنج عزبخانه حوری چو دردانه
دور از لب بیگانه خفته‌ست ستان ای جان

صد عشق همی‌بازد صد شیوه همی‌سازد
آن لحظه که می یازد بوسه بستان ای جان

بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی
کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای جان

چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید
چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان

خنبک زده هر ذره بر معجب بی‌بهره
کب حیوان را کی داند حیوان ای جان

اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی
در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان

خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید
تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۶۹ »



رو مذهب عاشق را برعکس روش‌ها دان
کز یار دروغی‌ها از صدق به و احسان

حال است محال او مزد است وبال او
عدل است همه ظلمش داد است از او بهتان

نرم است درشت او کعبه‌ست کنشت او
خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و ریحان

آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه
وان دل که ملول آید خوش بوس و کنار است آن

وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم
آن آب خضر باشد از چشمه گه حیوان

وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری
بیگانگیش خویشی در مذهب بی‌خویشان

کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد
بخلش همه احسان شد جرمش همگی غفران

گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری
من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان

زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم
بردار دل روشن باقیش فرو می خوان

شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی
گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۰ »



ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان

گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان

من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان

معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان

بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان

آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان

بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۱ »



دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان
از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان

گر توبه شود دریا یک قطره نیابم من
ور خاک درآیم من آن خاک شود سوزان

در خاک تنم بنگر کز جان هواپیشه
هر ذره در این سودا گشته‌ست چو دل گردان

خاصیت من این است هر جا که روم اینم
چه دوزد پالان گر هر جا که رود پالان

گویند که هر کی هست در گور اسیر آید
در حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک افشان

در سینه تاریکت دل را چه بود شادی
زندان نبود سینه میدان بود آن میدان

اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد
آن خون به از این باده وان جا به از این بستان

گر شرح کنم این را ترسم که مقلد را
آید به خیال اندر اندیشه سرگردان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۲ »



ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان

از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
وز غصه بیالوده رو کم ترکوا برخوان

در روده و سرگینی باد هوس و کینی
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان

ای شیخ پر از دعوی وی صورت بی‌معنی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان

منگر که شه و میری بنگر که همی‌میری
در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان

آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان

رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان

گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری
در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان

رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان

تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان

بس کن ز سخن گویی از گفت چه می جویی
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 286 از 464:  « پیشین  1  ...  285  286  287  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA