انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 287 از 464:  « پیشین  1  ...  286  287  288  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۳ »



دانی که کجا جویی ما را به گه جستن
در گردش چشم او آن نرگس آبستن

در دل چو خیال او تابد ز جمال او
دل بند بدراند او را نتوان بستن

طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا
پستان کریم او آغاز کند جستن

دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی
از سینه بپریدن هر ساعت برجستن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۴ »



از آتش روی خود اندر دلم آتش زن
و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش زن

ای جان خوش ساده از اصل ملک زاده
هر جا که روی خوش رو هر دم که زنی خوش زن

ای جسم تو را از جان گر فرق کند جانم
شمشیر به کف داری بر تارک فرقش زن

ای طره پربندت بگشاده گره‌ها را
این یک گره دیگر بر زلف مشوش زن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۵ »



ای یار مقامردل پیش آ و دمی کم زن
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن

گر تخت نهی ما را بر سینه دریا نه
ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن

ازواج موافق را شربت ده و دم دم ده
امشاج منافق را درهم زن و برهم زن

اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه
مخمور یتیمی را بر جام محرم زن

در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو
وان آهوی یاهو را بر کلب معلم زن

اندر گل بسرشته یک نفخ دگر دردم
وان سنبل ناکشته بر طینت آدم زن

گر صادق صدیقی در غار سعادت رو
چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن

جان خواسته‌ای ای جان اینک من و اینک جان
جانی که تو را نبود بر قعر جهنم زن

خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید
زان گلشن خود بادی بر چادر مریم زن

گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد
آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن

خواهی تو دو عالم را همکاسه و هم یاسه
آن کحل اناالله را در عین دو عالم زن

من بس کنم اما تو ای مطرب روشن دل
از زیر چو سیر آیی بر زمزمه بم زن

تو دشمن غم‌هایی خاموش نمی‌شایی
هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم زن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۶ »



بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن
هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن

اندر قفس هستی این طوطی قدسی را
زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن

چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن

دردی وجودت را صافی کن و پالوده
وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن

تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی
ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن

اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد
گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن

در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن

چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن

گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو
ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن

می باش چو مستسقی کو را نبود سیری
هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن

هر روح که سر دارد او روی به در دارد
داری سر این سودا سر در سر سودا کن

بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن
برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن

بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
کاین عشق همی‌گوید کز عقل تبرا کن

هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
هم مست شو و هم می بی‌هر دو تو گیرا کن

هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن

تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن

دانا شده‌ای لیکن از دانش هستانه
بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن

موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی
از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۷ »



ای دل چو نمی‌گردد در شرح زبان من
وان حرف نمی‌گنجد در صحن بیان من

می گردد تن در کد بر جای زبان خود
در پرده آن مطرب کو زد ضربان من

هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من

از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد
وان لعل شده حیران در عزت کان من

ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی
چون در سر زلف او گشته‌ست مکان من

جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی
پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من

گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد
جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من

جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم
باقی قماشت کو ای دلق کشان من

شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر
و افزوده ز هر دوری از وی دوران من


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۸ »



من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون
آن می کشدم زان سو وین می کشدم زین سون

یک گوش به دست این یک گوش به دست آن
این می کشدم بالا وان می کشدم هامون

از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و می نالم چون چنبره گردون

آن لحظه که بی‌هوشم ز ایشان برهد گوشم
می غلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون

من عاشق آن روزم می درم و می دوزم
بر خرقه بی‌چونی می زن تگلی بی‌چون


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۷۹ »



آرایش باغ آمد این روی چه روی است این
مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این

این خانه جنات است یا کوی خرابات است
یا رب که چه خانه‌ست این یا رب که چه کوی است این

در دل صفت کوثر جویی ز می احمر
دل پر شده از دلبر یا رب که چه جوی است این

ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته
تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این

جان‌ها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد
در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۸۰ »



در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین
با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین

خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین

یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد بی‌کابین

چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین

شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین

آن چرخ فرومانده کآبش بنگرداند
این چرخ چه می داند کز چیست ورا تسکین

می گردد آن مسکین نی مهر در او نی کین
که کندن آن فرهاد از چیست جز از شیرین

شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را کرد حشری بر چین

شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۸۱ »



از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین
ماننده کاریزی بی‌تیشه و بی‌میتین

دل روی سوی جان کرد کای عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین

ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین

چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین

چون دیده دل از غم پرخاک شود ای غم
تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۸۸۲ »



آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن
ز آیینه ندیده‌ست او الا سیهی آهن

از آب حیات تو دور است به ذات تو
کز کبر برآید او بالا مثل روغن

پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن

گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی
زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن

در سینه خیال او وان گاه غم و غصه
در آب حیات او وانگه خطر مردن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 287 از 464:  « پیشین  1  ...  286  287  288  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA