انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 293 از 464:  « پیشین  1  ...  292  293  294  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۳۲

ای دشمن عقل و جان شیرین
نور موسی و طور سینین

ای دوست که زهره نیست جان را
تا از تو نشان دهد به تعیین

ای هر چه بگویم و نویسم
برخوانده نانبشته پیشین

ای آنک طبیب دردهایی
بی قرص بنفشه و فسنتین

ای باعث رزق مستمندان
بی قوصره و جوال و خرجین

هر ذوق که غیر حضرت توست
نوش تین است و نیش تنین

دو پاره کلوخ را بگیری
ویسی سازی از آن و رامین

وان نقش از آن فروتراشی
طینی باشد میانه طین

پس در کف صنع نقش بندت
لعبت‌هااند این سلاطین

بر هم زنشان چو دو سبو تو
تا بشکند آن یکی به توهین

تا لاف زند که من شکستم
تو بشکسته به دست تکوین

چون بادی را کنی مصور
طاووس شوند و باز و شاهین

شب خواب مسافری ببندی
یعنی که مخسب خیز بنشین

بنشین به خیال خانه دل
هر نقش که می کنیم می بین

نقشی دگری همی‌فرستیم
تا لقمه او شود نخستین

تا صورت راست را بدانی
در سینه ز صورت دروغین

من از پی اینت نقش کردم
تا کلک مرا کنی تو تحسین

امشب همه نقش‌ها شکارند
از اسب فرومگیر تو زین
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۳۳

برخیز و صبوح را برنجان
ای روی تو آفتاب رخشان

جان‌ها که ز راه نو رسیدند
بر مایده قدیم بنشان

جان‌ها که پرید دوش در خواب
در عالم غیب شد پریشان

هر جان به ولایتی و شهری
آواره شدند چون غریبان

مرغان رمیده را فرازآر
حراقه بزن صفیر برخوان

هرچ آوردند از ره آورد
بیخود کنشان و جمله بستان

زیرا هر گل که برگ دارد
او بر نخورد از این گلستان

عقلی باید ز عقل بیزار
خوش نیست قلاوزی زحیران

جغد است قلاوز و همه راه
در هر قدمی هزار ویران

ای باز خدا درآ به آواز
از کنگره‌های شهر سلطان

این راه بزن که اندر این راه
خفت اشتر و مست شد شتربان
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۳۴

از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من

تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن

بر هر شاخی هزار میوه
در هر گل تر هزار گلشن

جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن

ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانه بسته را چو روزن

ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن

خورشید پی تو غرق آتش
وز بهر تو ساخت ماه خرمن

نستاند هیچ کس بجز تو
تاوان بهار را ز بهمن

از شوق تو باغ و راغ در جوش
وز عشق تو گل دریده دامن

ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم ز وام کردن

روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن

وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن

ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم سن سن

ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار رهزن

گفتی که خموش من خموشم
گر زانک نیاریم به گفتن

ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که تن تنن تن

خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن

هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی مرا دگر فن

خاموش که گفت نیز هستی است
باش از پی انصتواش الکن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۳۵

دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان
گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان

از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو
این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان

چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان و هان

راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب
سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان

پیش او مردن به هر دم از شکر شیرینتراست
مرده داند این سخن را تو مپرس از زندگان

شاد روزی کاین غزل را من بخوانم پیش عشق
سجده‌ای آرم بر زمین و جان سپارم در زمان

مرغ جان را عشق گوید میل داری در قفس
مرغ گوید من تو را خواهم قفس را بردران
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۳۶

عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چه‌ها در می دمد این عشق در سرنای تن

هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان
از می لب‌هاش باری مست شد سرنای من

گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد
آه از این سرنایی شیرین نوای نی شکن

شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن

بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن

آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان کی دیده‌ست خرقه رقصانبی‌بدن

خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن

ای دل مخمور گویی باده‌ات گیرا نبود
باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۳۷

هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین

نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود
چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین

این خوشی چیزی است بی‌چون کید اندر نقش‌ها
گردد از حقه به حقه در میان آب و طین

لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین

گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین

از پس این پرده‌ها ناگاه روزی سرکند
جمله بت‌ها بشکند آنک نه آن است و نه این

جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید
تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین

گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین

آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین

ترسم از فتنه وگر نی گفتنی‌ها گفتمی
حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین

آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۳۸

نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین

سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایه خود نور او را هم ببین

درفکنده‌ای خویش غلطی بی‌خبر همچون ستور
آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین

از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود
زان که در ظلمت نماید نقش‌های سهمگین

از ستاره روز باشد ایمنی کاروان
زانک با خورشید آمد هم قران و هم قرین

مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست
زانک او گشته‌ست با شب آشنا و همنشین

شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۳۹

می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان

ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان

اشتران سربریده پای بالا می نهند
اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان

آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو بی‌نشان رو بی‌نشان عاشقان

چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان

ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان

چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان

در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف
چشم بند است این عجب یا امتحان عاشقان

خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان

ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان
هله
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۱۹۴۰ »



ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان

نقل هر مجلس شده‌ست این عشق ما و حسن تو
شهره شهری شده ما کو چنین بد شد چنان

ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه ره رو را نشان

صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا نی کمان

روی در دیوار کرده در غم تو مرد و زن
ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و نان

خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست
سبزه‌ها از عکس روی چون گل تو گلستان

ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش می خورد در عشق جان

هجر سرد چون زمستان راه‌ها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفه‌های بوستان

چونک راه ایمن شد از داد بهاران آمدند
سبزه را تیغ برهنه غنچه را در کف سنان

خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو مرکب بران

از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان

برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت و آمده تا خاکدان

آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد
چند روزی کاندر این خاکند ایشان میهمان

خوان‌ها بر سر نسیم و کاس‌ها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیده‌ست جز از اهل خوان

می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق
با زبان حال می گویند با پرسندگان

هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان

ذوق نان هم گرسنه بیند نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان

نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را نکردی گلفشان

هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان

عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است
از ضرورت تا نبندد در به رویش دلستان

چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است
اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان

اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده‌ست
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان

تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان

عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی می شود بر رغم ما عین لسان

چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان

زاده از اندیشه‌های خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشه‌های زشت تو دیو کلان

سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین شده چندین جهان

واقفی از سر خود از سر سر واقف نه‌ای
سر سر همچون دل آمد سر تو همچون زبان

گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همی‌یابد امان

سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب
میوه‌های گرم رو سر دم سرد خزان

برگ‌ها لرزان چه می لرزید وقت شادی است
دام‌ها در دانه‌های خوش بود ای باغبان

ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده‌ایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان

لاله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشه گران

آن گل سوری ستیزه گل دکانی باز کرد
رنگ‌ها آمیخت اما نیستش بویی از آن

خوشه‌ها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غوره‌اش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان

نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ
گفت غمازی کنم پس من نگنجم در میان

سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان

گفت بی‌گفتن زبان ما بیان حال ماست
گر نه پایان راسخستی سبز کی بودی سران

گفتم ای بید پیاده چون پیاده رسته‌ای
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان

رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش
زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان

پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود
بهر شفتالو فشاندن پیش شفتالوستان

گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان

ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری نه میوه گفت خامش هان و هان

گر گلم بودی و میوه همچو تو خودبینمی
فارغم از دید خود بر خودپرستان دیدبان

نار آبی را همی‌گفت این رخ زردت ز چیست
گفت زان دردانه‌ها کاندر درون داری نهان

گفت چون دانسته‌ای از سر من گفتا بدانک
می نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان

نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی
وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان

لیک آن خنده چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود جهان

خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان

آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بی‌کران

این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان

بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان

چه پیاده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان

در چنین مجمع کدو آمد رسن بازی گرفت
از کی دید آن زو که دادش آن رسن‌های رسان

این چمن‌ها وین سمن وین میوه‌ها خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است آن

آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و بی‌میلی ما هست آن را پاسبان

صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد فغان

هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان

بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرمابنان

جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضه ماکیان

باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای مهربان

جذبه شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
همچنانک جذبه جان را برکشد بی‌نردبان

غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی شاخه‌ها چون مادیان

می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری می سازد این جا آشیان

صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد گذشتن جای او گیرد فلان

از سلیمان نامه‌ها آورده‌اند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان

عارف مرغان است لک لک لک لکش دانی که چیست
ملک لک و الامر لک و الحمد لک یا مستعان

وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان

همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو
چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح خوان

بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست
زانک کشتی مجاهد کی رود بی‌بادبان

بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان

این بهار و باغ بیرون عکس باغ باطن است
یک قراضه‌ست این همه عالم و باطن هست کان

لاجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان

عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان

آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بی‌نظیر بی‌قرین خوش قران

آنک لاشرقیه بوده‌ست و لاغربیه
زانک شرق و غرب باشد در زمین و در زمان

آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و مهر جان

چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان

این زمین و این زمان بیضه‌ست و مرغی کاندر او است
مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و مستهان

کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان

بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان

شمس تبریزی دو عالم بود بی‌رویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۱

مهره‌ای از جان ربودم بی‌دهان و بی‌دهان
گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان

سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد
هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان

پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم
هستم اکنون در میان و در میان و در میان

گر تو گویی کو درستی کو درستی کو گواه
در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان

اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه
رنگ رویم بس نشان و بس نشان و بس نشان

نک نشان لاله رویی لاله رویی لاله‌ای
بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران

جز صلاح الدین نداند این سخن را این سخن
من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان
هله
     
  
صفحه  صفحه 293 از 464:  « پیشین  1  ...  292  293  294  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA