انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 294 از 464:  « پیشین  1  ...  293  294  295  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۱

مهره‌ای از جان ربودم بی‌دهان و بی‌دهان
گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان

سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد
هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان

پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم
هستم اکنون در میان و در میان و در میان

گر تو گویی کو درستی کو درستی کو گواه
در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان

اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه
رنگ رویم بس نشان و بس نشان و بس نشان

نک نشان لاله رویی لاله رویی لاله‌ای
بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران

جز صلاح الدین نداند این سخن را این سخن
من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۲

من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان
تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان

بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم
زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند گو بخوان

طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان

کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد زبان

آینه آهن دلی باید که تا زخمش کشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان

لیک روی دوست بینی بی‌خبر باشی ز زخم
چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان

صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست
شمس تبریزی ما آن خوش نشین خوش نشان
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۳

می گزید او آستین را شرمگین در آمدن
بر سر کویی که پوشد جان‌ها حله بدن

آن طرف رندان همه شب جامه‌ها را می کنند
تا ببینی روز روشن ما و من بی‌ما و من

رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن

سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او
شرط باشد هر دو کارش هر کی شد شمعلگن

در سپردن هر کی زودتر در فروزش بیشتر
سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم بزن

چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت
ترک کن سالوس را تو خویش را بر وی فکن

تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او
روی گل بر روی گل هم یاسمن بر یاسمن

عاشقان اندرربوده از بتان روبندها
زانک در وحدت نباشد نقش‌های مرد و زن

بر سر گور بدن بین روح‌ها رقصان شده
تا بدیده صد هزاران خویشتن بی‌خویشتن

زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان
خیز لولی تا رسن بازی کنیم اینک رسن

مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در زهر کش همچون حسن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۴

چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن
چون ببینی ابر را از اشک چاکر یاد کن

چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود زین جان لاغر یادکن

درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این بی‌پا و بی‌سر یاد کن

چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران کافر یاد کن

چون ببینی نسر طایر بر فلک بر آتشین
ز آتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن

چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پرشر یاد کن

لب ببند و خشک آر و هر چه بینی خشک و تر
در لب و چشمم نگر زان خشک و زین‌تر یاد کن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۵

هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من
هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من

خاک را و خاکیان را این همه جوشش زچیست
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمارمن

هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است
منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من

در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید بردمد اسرار من

چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
خارخار من نماند چون دمد گلزار من

هر کی بیمار خزان شد شربتی خورد از بهار
چون بهار من بخندد برجهد بیمار من

چیست این باد خزانی آن دم انکار تو
چیست آن باد بهاری آن دم اقرار من
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۶

کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی بجز تو جان معنی دان من

تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بی‌دام و بی‌خاشاک در عمان من

غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من

سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من

همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من

رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من

تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من

من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی
تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من

چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من

ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۷

سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من
گفت ای رخ‌های زرد و زعفرانستان من

زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من

زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من فرمان من

ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذره‌ای دزدیده‌اند از حسن و از احسان من

عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من

روز شد ای خاکیان دزدیده‌ها را ردکنید
خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من

شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من

مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من

وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخ‌ها ملک من است و برج‌ها ارکان من

آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن من

زهره زهره درید و ماه را گردن شکست
شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من

کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست
مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من

چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا
هان و هان ای بی‌ادب بیرون شو از میدان من

آفتاب آفتابم آفتابا تو برو
در چه مغرب فرورو باش در زندان من

وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منکران حشر را آگه کن از برهان من

عید هر کس آن مهی باشد که او قرباناو است
عید تو ماه من آمد ای شده قربان من

شمس تبریزی چو تافت از برج لاشرقیه
تاب ذات او برون شد از حد و امکان من
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۸

بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آیت انا بنیناها و انا موسعون

کی شنود این بانگ را بی‌گوش ظاهر دم به دم
تایبون العابدون الحامدون السایحون

نردبان حاصل کنید از ذی المعارج برروید
تعرج الروح الیه و الملایک اجمعون

کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال
ساخت معراجش ید کل الینا راجعون

تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر
لایلقیها فرو می خوان و الاالصابرون

بنگر این تیشه به دست کیست خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون

پایه‌ای چند ار برآیی باشی اصحاب الیمین
ور رسی بر بام خود السابقون السابقون

گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ
و اندرآ اندر صف انا لنحن الصافون

ور فقیری کوس تم الفقر فهو الله بزن
ور فقیهی پاک باش از انهم لا یفقهون

گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندرسجود
پس تو چون نون و قلم پیوند با مایسطرون

چشم شوخ سوف یبصر باش پیش از یبصرون
چو مداهن نرم سازی چیست پیش یدهنون

چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون

بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف
مکر ایشان باغ ایشان سوخته هم نایمون
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۴۹

آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن
بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن

خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است
وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن

ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن

ور براندازد ز رویت باد دولت پرده‌ای
از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من

ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من

ور زمانی بی‌دلان را دم دهی و دل دهی
جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن

گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته‌ست
چاره نبود دزد را در عاقبت ز آویختن

گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را
از حریصی دزد گشتی جمله عالم مرد و زن

اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن

چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
پر چو پروانه بدادی سر نهادی در لگن

صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده
گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می شد شمن

هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب
سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن

عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت
این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن

شور تو عقلم ستد با فتنه‌ها دربافتم
شور و بی‌عقلی بباید بافتن را با فتن

من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد
آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن

ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی
مالک الملکی که داند مو به مو سر وعلن

جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست
یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن

شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۵۰

بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این

این چنین بویی کز او اجزای عالم مستشد
از زمین نبود مگر از جانب بالا است این

اختران گویند از بالا که این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این

آفتابش روی‌ها را می کند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این

بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است این حیرت حور است این

این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این

شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
قره العین و حیات جان مولاناست این

این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این

این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این

چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این

ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
هله
     
  
صفحه  صفحه 294 از 464:  « پیشین  1  ...  293  294  295  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA